داستان بیژن و منیژه

بردن منیژه بیژن را به کاخ خود

چو هنگام رفتن فراز آمدش

بدیدار بیژن نیاز آمدش‏

بفرمود تا داروى هوشبر

پرستنده آمیخت با نوش بر

بدادند مر بیژن گیو را

مر آن نیک دل نامور نیو را

منیژه چو بیژن دژم روى ماند

پرستندگان را بر خویش خواند

عمارى بسیچید رفتن براه

مر آن خفته را اندر آن جایگاه‏

ز یک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جاى آرام را

بگسترد کافور بر جاى خواب

همى ریخت بر چوب صندل گلاب‏

چو آمد بنزدیک شهر اندرا

بپوشید بر خفته بر چادرا

چو هنگام رفتن فراز آمدش

بدیدار بیژن نیاز آمدش‏

بفرمود تا داروى هوشبر

پرستنده آمیخت با نوش بر

بدادند مر بیژن گیو را

مر آن نیک دل نامور نیو را

منیژه چو بیژن دژم روى ماند

پرستندگان را بر خویش خواند

عمارى بسیچید رفتن براه

مر آن خفته را اندر آن جایگاه‏

ز یک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جاى آرام را

بگسترد کافور بر جاى خواب

همى ریخت بر چوب صندل گلاب‏

چو آمد بنزدیک شهر اندرا

بپوشید بر خفته بر چادرا

نهفته بکاخ اندر آمد بشب

ببیگانگان هیچ نگشاد لب‏

چو بیدار شد بیژن و هوش یافت

نگار سمن بر در آغوش یافت‏

بایوان افراسیاب اندرا

ابا ماه رخ سر ببالین برا

بپیچید بر خویشتن بیژنا

بیزدان بنالید ز آهرمنا

چنین گفت کاى کردگار ار مرا

رهایى نخواهد بُدن ز ایدرا

ز گرگین تو خواهى مگر کین من

برو بشنوى درد و نفرین من‏

که او بُد مرا بر بَدى رهنمون

همى خواند بر من فراوان فسون‏

منیژه بدو گفت دل شاد دار

همه کار نابوده را باد دار

بمردان ز هر گونه کار آیدا

گهى بزم و گه کارزار آیدا

ز هر خرگهى گل رخى خواستند

بدیباى رومى بیاراستند

پرى چهرگان رود برداشتند

بشادى همه روز بگذاشتند

چو بگذشت یک چند گاه این چنین

پس آگاهى آمد بدربان ازین‏

نهفته همه کارشان باز جست

بژرفى نگه کرد کار از نخست‏

کسى کز گزافه سخن را ندا

درخت بلا را بجنباندا

نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست

بدین آمدن سوى توران چراست‏

بدانست و ترسان شد از جان خویش

شتابید نزدیک درمان خویش‏

جز آگاه کردن ندید ایچ راى

دوان از پس پرده برداشت پاى‏

بیامد بر شاه ترکان بگفت

که دختت ز ایران گزیدست جفت‏

جهانجوى کرد از جهاندار یاد

تو گفتى که بى‏دست هنگام باد

بدست از مژه خون مژگان برفت

برآشفت و این داستان باز گفت‏

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید بجاى پسر

به از گور داماد ناید بدر

ز کار منیژه دلش خیره ماند

قراخان سالار را پیش خواند

بدو گفت ازین کار ناپاک زن

هشیوار با من یکى راى زن‏

قراخان چنین داد پاسخ بشاه

که در کار هشیارتر کن نگاه‏

اگر هست خود جاى گفتار نیست

و لیکن شنیدن چو دیدار نیست‏

بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد

پر از خون دل و دیده پر آب زرد

زمانه چرا بندد این بند من

غم شهر ایران و فرزند من‏

برو با سواران هشیار سر

نگه دار مر کاخ را بام و در

نگر تا که بینى بکاخ اندرا

ببند و کشانش بیار ایدرا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن