داستان بیژن و منیژه
بزم ساختن رستم از بهر گیو
و ز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همى راى رفتن زدند
چو آن نامه شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند
ز بس آفرین جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگیو آنگهى گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه
چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران
برین آمدن رنج برداشتى
چنین راه دشوار بگذاشتى
و ز آنجا بایوان رستم شدند
بره بر همى راى رفتن زدند
چو آن نامه شاه رستم بخواند
ز گفتار خسرو بخیره بماند
ز بس آفرین جهاندار شاه
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگیو آنگهى گفت بشناختم
بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو
کشیدن بهر کار تیمار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه
چه کین سیاوش چه مازندران
کمر بسته بر پیش جنگاوران
برین آمدن رنج برداشتى
چنین راه دشوار بگذاشتى
بدیدار تو سخت شادان شدم
و لیکن ز بیژن غریوان شدم
نبایستمى کاین چنین سوگوار
ترا دیدمى خسته روزگار
من از بهر این نامه شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خستهام
بدین کار بیژن کمر بستهام
بکوشم بدین کار گر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
بنیروى یزدان ببندم کمر
ببخت شهنشاه پیروز گر
بیارمش زان بند و تاریک چاه
نشانمش با شاه در پیشگاه
سه روز اندرین خان من شاد باش
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
چهارم سوى شهر ایران شویم
بنزدیک شاه دلیران شویم
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
ببوسید دست و سر و پاى نیو
برو آفرین کرد کاى نامور
بمردى و نیروى و بخت و هنر
بماناد بر تو چنین جاودان
تن پیل و هوش و دل موبدان
ز هر نیکئى بهره ور بادیا
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
چو رستم دل گیو پدرام دید
ازان پس بنیکى سرانجام دید
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گیو
نشستند بر خوان سالار نیو
بخوردند خوان و بپرداختند
نشستنگه رود و مىساختند
نوازنده رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار
همه دست لعل از مى لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام