داستان بیژن و منیژه

بردن گیو نامه کى‏خسرو به نزد رستم

چو بر نامه بنهاد خسرو نگین

بشد گیو و بر شاه کرد آفرین‏

سواران دوده همه بر نشاند

بیزدان پناهید و لشکر براند

چو نخچیر از آنجا که بر داشتى

دو روزه بیک روزه بگذاشتى‏

بیابان گرفت و ره هیرمند

همى رفت پویان بسان نوند

بکوه و بصحرا نهادند روى

همى شد خلیده دل و راه جوى‏

چو از دیده گه دیده‏بانش بدید

سوى زابلستان فغان بر کشید

که آمد سوارى سوى هیرمند

سواران بگرد اندرش نیز چند

چو بر نامه بنهاد خسرو نگین

بشد گیو و بر شاه کرد آفرین‏

سواران دوده همه بر نشاند

بیزدان پناهید و لشکر براند

چو نخچیر از آنجا که بر داشتى

دو روزه بیک روزه بگذاشتى‏

بیابان گرفت و ره هیرمند

همى رفت پویان بسان نوند

بکوه و بصحرا نهادند روى

همى شد خلیده دل و راه جوى‏

چو از دیده گه دیده‏بانش بدید

سوى زابلستان فغان بر کشید

که آمد سوارى سوى هیرمند

سواران بگرد اندرش نیز چند

درفشى درفشان پس پشت اوى

یکى زابلى تیغ در مشت اوى‏

غو دیده بشنید دستان سام

بفرمود بر چرمه کردن لگام‏

پر اندیشه آمد پذیره براه

بدان تا نباشد یکى کینه خواه‏

ز ره گیو را دید پژمرده روى

همى آمد آسیمه و پوى پوى‏

بدل گفت کارى نو آمد بشاه

فرستاده گیوست کامد براه‏

چو نزدیک شد پهلوان سپاه

نیایش کنان بر گرفتند راه‏

بپرسید دستان ز ایرانیان

ز شاه و ز پیکار تورانیان‏

درود بزرگان بدستان بداد

ز شاه و ز گردان فرّخ نژاد

همه درد دل پیش دستان بخواند

غم پور گم بوده با او براند

همى گفت رویم نبینى برنگ

ز خون مژه پشت پایم بلنگ(؟)

ازان پس نشان تهمتن بخواست

بپرسید و گفتش که رستم کجاست‏

بدو گفت رستم بنخچیر گور

بیاید همانا که برگشت هور

شوم گفت تا من ببینمش روى

ز خسرو یکى نامه دارم بدوى‏

بدو گفت دستان کز ایدر مرو

که زود آید از دشت نخچیر گو

تو تا رستم آید بخانه بپاى

یک امروز با ما بشادى گراى‏

چو گیو اندر آمد بایوان ز راه

تهمتن بیامد ز نخچیر گاه‏

پذیره شدش گیو کامد فراز

پیاده شد از اسب و بردش نماز

پر از آرزو دل پر از رنگ روى

برخ بر نهاد از دو دیده دو جوى‏

چو رستم دل گیور را خسته دید

بآب مژه روى او شسته دید

بدو گفت بارى تباهست کار

بایران و بر شاه بد روزگار

ز اسب اندر آمد گرفتش ببر

بپرسیدش از خسرو تا جور

ز گودرز و ز طوس و ز گستهم

ز گردان لشکر همه بیش و کم‏

ز شاپور و فرهاد و ز بیژنا

ز رهّام و گرگین و ز هرتنا

چو آواز بیژن رسیدش بگوش

برآمد بنا کام ازو یک خروش‏

برستم چنین گفت کاى بآفرین

گزین همه خسروان زمین‏

چنان شاد گشتم بدیدار تو

بدین پرسش خوب و گفتار تو

درستند ازین هرک بردى تو نام

از یشان فراوان درود و پیام‏

نبینى که بر من بپیران سرم

چه آمد ز بخت بد اندر خورم‏

چه چشم بد آمد بگودرزیان

کزان سود ما را سر آمد زیان‏

ز گیتى مرا خود یکى پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

شد از چشم من در جهان ناپدید

بدین دودمان کس چنین غم ندید

چنینم که بینى بپشت ستور

شب و روز تازان بتاریک هور

ز بیژن شب و روز چون بیهشان

بجستم بهر سو ز هر کس نشان‏

کنون شاه با جام گیتى نماى

بپیش جهان آفرین شد بپاى‏

چه مایه خروشید و کرد آفرین

بجشن کیان هرمز فرودین‏

پس آمد ز آتشکده تا بگاه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه‏

همان جام رخشنده بنهاد پیش

بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش‏

بتوران نشان داد زو شهریار

ببند گران و ببد روزگار

چو در جام کى‏خسرو ایدون نمود

سوى پهلوانم دوانید زود

کنون آمدم با دلى پر امید

دو رخساره زرد و دو دیده سپید

ترا دیدم اندر جهان چاره گر

تو بندى بفریاد هر کس کمر

همى گفت و مژگان پر از آب زرد

همى بر کشید از جگر باد سرد

ازان پس که نامه برستم بداد

همه کار گرگین بدو کرد یاد

ازو نامه بستد دو دیده پر آب

همه دل پر از کین افراسیاب‏

پس از بهر بیژن خروشید زار

فرو ریخت از دیده خون بر کنار

بگیو آنگهى گفت مندیش ازین

که رستم نگرداند از رخش زین‏

مگر دست بیژن گرفته بدست

همه بند و زندان او کرده پست‏

بنیورى یزدان و فرمان شاه

ز توران بگردانم این تاج و گاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن