داستان بیژن و منیژه
به زندان افگندن افراسیاب بیژن را
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکى بند رومى بکردار مل(؟)
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستى نگون اندر افگن بچاه
چو بىبهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریاى گیهان خدیو
فگندست در بیشه چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزارى بر آیدش هوش
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
یکى بند رومى بکردار مل(؟)
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستى نگون اندر افگن بچاه
چو بىبهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
که از ژرف دریاى گیهان خدیو
فگندست در بیشه چین ستان
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بیاور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزارى بر آیدش هوش
و ز آنجا بایوان آن بىهنر
منیژه کز و ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن
نگون بخت را بىسر و تاج کن
بگو اى بنفرین شوریده بخت
که بر تو نزیبد همى تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردى سرم
بخاک اندر انداختى افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بین آنک دیدى بگاه
بهارش توى غمگسارش توى
درین تنگ زندان زوارش توى
خرامید گرسیوز از پیش اوى
بکردند کام بداندیش اوى
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپایش بآهن ببست
بر و بازوى و گردن و پاى و دست
بپولاد خایَسک آهنگران
فرو برد مسمارهاى گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
و ز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پاى و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زوارى برین بسته تا جاودان
غریوان همى گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکى دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر بر زدى
منیژه ز هر در همى نان چدى
همى گرد کردى بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدى فراز
ببیژن سپردى و بگریستى
بران شور بختى همى زیستى