داستان بیژن و منیژه

جان بیژن خواستن پیران از افراسیاب

ببخشود یزدان جوانیش را

بهم بر شکست آن گمانیش را

کننده همى کند جاى درخت

پدید آمد از دور پیران ز بخت‏

چو پیران ویسه بدانجا رسید

همه راه ترک کمر بسته دید

یکى دار بر پاى کرده بلند

کمندى برو بسته چون پاى بند

ز ترکان بپرسید کین دار چیست

در شاه را از در دار کیست‏

بدو گفت گرسیوز این بیژنست

از ایران کجا شاه را دشمنست‏

بزد اسب و آمد بر بیژنا

جگر خسته دیدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ‏

ببخشود یزدان جوانیش را

بهم بر شکست آن گمانیش را

کننده همى کند جاى درخت

پدید آمد از دور پیران ز بخت‏

چو پیران ویسه بدانجا رسید

همه راه ترک کمر بسته دید

یکى دار بر پاى کرده بلند

کمندى برو بسته چون پاى بند

ز ترکان بپرسید کین دار چیست

در شاه را از در دار کیست‏

بدو گفت گرسیوز این بیژنست

از ایران کجا شاه را دشمنست‏

بزد اسب و آمد بر بیژنا

جگر خسته دیدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ‏

بپرسید و گفتش که چون آمدى

از ایران همانا بخون آمدى‏

همه داستان بیژن او را بگفت

چنانچون رسیدش ز بد خواه جفت‏

ببخشود پیران ویسه بر وى

ز مژگان سرشکش فرو شد بر وى‏

بفرمود تا یک زمانش بدار

نکردند و گفتا هم ایدر بدار

بدان تا ببینم یکى روى شاه

نمایم بدو اختر نیک راه‏

بکاخ اندر آمد پرستارفش

بر شاه با دست کرده بکش‏

بیامد دمان تا بنزدیک تخت

بر افراسیاب آفرین کرد سخت‏

همى بود در پیش تختش بپاى

چو دستور پاکیزه و رهنماى‏

سپهبد بدانست کز آرزوى

بپایست پیران آزاده خوى‏

بخندید و گفتش چه خواهى بگوى

ترا بیشتر نزد من آبروى‏

اگر زرّ خواهى و گر گوهرا

و گر پادشاهى هر کشورا

ندارم دریغ از تو من گنج خویش

چرا برگزینى همى رنج خویش‏

چو بشنید پیران خسرو پرست

زمین را ببوسید و بر پاى جست‏

که جاوید بادا ترا بخت و جاى

مبادا ز تخت تو پر دخته جاى‏

ز شاهان گیتى ستایش تراست

ز خورشید برتر نمایش تراست‏

مرا هرچ باید ببخت تو هست

ز مردان و ز گنج و نیروى دست‏

مرا این نیاز از در خویش نیست

کس از کهتران تو درویش نیست‏

بداند شهنشاه برتر منش

ستوده بهر کار بى‏سرزنش‏

که من شاه را پیش ازین چند بار

همى دادمى پند بر چند کار

بفرمان من هیچ نامد فراز

ازو داشتم کارها دست باز

مکش گفتمت پور کاوس را

که دشمن کنى رستم و طوس را

کز ایران بپیلان بکوبندمان

ز هم بگسلانند پیوندمان‏

سیاوش که بود از نژاد کیان

ز بهر تو بسته کمر بر میان‏

بکشتى بخیره سیاوش را

بزهر اندر آمیختى نوش را

بدیدى بدیهاى ایرانیان

که کردند با شهر تورانیان‏

ز ترکان دو بهره بپاى ستور

سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تیغ دستان سام

همانا نیاسود اندر نیام‏

که رستم همى سر فشاند از وى

بخورشید بر خون چکاند ازوى‏

بآرام بر کینه جویى همى

گل زهر خیره ببویى همى‏

اگر خون بیژن بریزى برین

ز توران برآید همان گرد کین‏

خردمند شاهى و ما کهترا

تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کین که گستردیا

ابا شاه ایران چه برخوردیا

هم آن را همى خواستار آورى

درخت بلا را ببار آورى‏

چو کینه دو گردد نداریم پاى

ایا پهلوان جهان کدخداى‏

به از تو نداند کسى گیو را

نهنگ بلا رستم نیو را

چو گودرز کشواد پولاد چنگ

که آید ز بهر نبیره بجنگ‏

چو بر زد بران آتش تیز آب

چنین داد پاسخ پس افراسیاب‏

که بیژن نبینى که با من چه کرد

بایران و توران شدم روى زرد

نبینى کزین بد هنر دخترم

چه رسوایى آمد بپیران سرم‏

همان نام پوشیده رویان من

ز پرده بگسترد بر انجمن‏

کزین ننگ تا جاودان بر سرم

بخندد همى کشور و لشکرم‏

چنو یابد از من رهایى بجان

گشایند بر من ز هر سو زبان‏

برسوایى اندر بمانم بدرد

بپالایم از دیدگان آب زرد

دگر آفرین کرد پیران بدوى

که اى شاه نیک اختر راست‏گوى‏

چنینست کین شاه گوید همى

جز از نیک نامى نجوید همى‏

و لیکن بدین راى هشیار من

یکى بنگرد ژرف سالار من‏

ببندد مر او را ببند گران

کجا دار و کشتن گزیند بران‏

هر آن کو بزندان تو بسته ماند

ز دیوانها نام او کس نخواند

ازو پند گیرند ایرانیان

نبندند ازین پس بدى را میان‏

چنان کرد سالار کو راى دید

دلش با زبان شاه بر جاى دید

ز دستور پاکیزه راهبر

درفشان شود شاه بر گاه بر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن