داستان بیژن و منیژه
رفتن بیژن به جنگ گرازان
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
همآواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
همى رفت چون پیل کفکافگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیو بند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همى راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را
همآواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز
بنخچیر کردن براه دراز
همى رفت چون پیل کفکافگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیو بند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همى راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن ببیشه بر افگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
بگرگین میلاد گفت اندر آى
و گرنه ز یک سو بپرداز جاى
برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجاى آر هوش
ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتى گوهر و سیم و زر
تو بستى مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روى او تیره شد
ببیشه در آمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرّید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پیل مست
یکى خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پیش او تاختند
زمین را بدندان برانداختند
ز دندان همى آتش افروختند
تو گفتى که گیتى همى سوختند
گرازى بیامد چو آهرمنا
زره را بدرّید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همى سود دندان او بر درخت
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکى دود زان مرغزار
بزد خنجرى بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بىسرانشان براه آورد
بگردان ایران نماید هنر
ز پیلان جنگى جدا کرده سر
بگردون بر افگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه