داستان بیژن و منیژه

داستان بیژن و منیژه

شبى چون شبه روى شسته بقیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگر گونه آرایشى کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه‏

شده تیره اندر سراى درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ‏

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکى فرش گسترده از پرّ زاغ‏

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

چو مار سیه باز کرده دهن‏

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتى بقیر اندر اندود چهر

شبى چون شبه روى شسته بقیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگر گونه آرایشى کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه‏

شده تیره اندر سراى درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ‏

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکى فرش گسترده از پرّ زاغ‏

نموده ز هر سو بچشم اهرمن

چو مار سیه باز کرده دهن‏

چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتى بقیر اندر اندود چهر

هر آنگه که برزد یکى باد سرد

چو زنگى بر انگیخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جویبار

کجا موج خیزد ز دریاى قار

فرو ماند گردون گردان بجاى

شده سست خورشید را دست و پاى‏

سپهر اندر آن چادر قیرگون

تو گفتى شدستى بخواب اندرون‏

جهان از دل خویشتن پر هراس

جرس بر کشیده نگهبان پاس‏

نه آواى مرغ و نه هرّاى دد

زمانه زبان بسته از نیک و بد

نبد هیچ پیدا نشیب از فراز

دلم تنگ شد زان شب دیر یاز

بدان تنگى اندر بجستم ز جاى

یکى مهربان بودم اندر سراى‏

خروشیدم و خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ‏

مرا گفت شمعت چباید همى

شب تیره خوابت بباید همى‏

بدو گفتم اى بت نیم مرد خواب

یکى شمع پیش آر چون آفتاب‏

بنه پیشم و بزم را ساز کن

بچنگ آر چنگ و مى آغاز کن‏

بیاورد شمع و بیامد بباغ

برافروخت رخشنده شمع و چراغ‏

مى‏آورد و نار و ترنج و بهى

زدوده یکى جام شاهنشهى‏

مرا گفت بر خیز و دل شاد دار

روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را ندارى تباه

ز اندیشه و داد فریاد خواه‏

جهان چون گذارى همى بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

گهى مى‏گسارید و گه چنگ ساخت

تو گفتى که هاروت نیرنگ ساخت‏

دلم بر همه کام پیروز کرد

که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم اى ماهروى

یکى داستان امشبم بازگوى‏

که دل گیرد از مهر او فرّ و مهر

بدو اندرون خیره ماند سپهر

مرا مهربان یار بشنو چگفت

ازان پس که با کام گشتیم جفت‏

بپیماى مى تا یکى داستان

بگویمت از گفته باستان‏

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ

همان از در مرد فرهنگ و سنگ‏

بگفتم بیار اى بت خوب چهر

بخوان داستان و بیفزاى مهر

ز نیک و بد چرخ ناسازگار

که آرد بمردم ز هر گونه کار

نگر تا ندارى دل خویش تنگ

بتابى ازو چند جویى درنگ‏

نداند کسى راه و سامان اوى

نه پیدا بود درد و درمان اوى‏

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوى

بشعر آرى از دفتر پهلوى‏

همت گویم و هم پذیرم سپاس

کنون بشنو اى جفت نیکى شناس‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *