داستان بیژن و منیژه
رفتن رستم به شهر ختن به نزد پیران
چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسى آفرین خواند بر کشورش
چو نزدیکى مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان
چو سالار نوبت بیامد بدر
بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران
همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون
همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسى آفرین خواند بر کشورش
چو نزدیکى مرز توران رسید
سران را ز لشکر همه برگزید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که ایدر بباشید روشن روان
مجنبید از ایدر مگر جان من
ز تن بگسلد پاک یزدان من
بسیچیده باشید مر جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوى توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهاى سیم
بپوشیدشان جامه هاى گلیم
سوى شهر توران نهادند روى
یکى کاروانى پر از رنگ و بوى
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکى رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه لشکرا
ز بس هاى و هوى و درنگ دراى
بکردار تهمورثى کرّ ناى
همى شهر بر شهر هودج کشید
همى رفت تا شهر توران رسید
چو آمد بنزدیک شهر ختن
نظاره بیامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجاى
شده پیش پیران ویسه بپاى
چو پیران ویسه ز نخچیرگاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکى جام زرّین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
ده اسب گرانمایه با زیورش
بدیبا بیاراست اندر خورش
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
بدرگاه پیران خرامید تفت
برو آفرین کرد کاى نامور
بایران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
بپرسید و گفت از کجایى بگوى
چه مردى و چون آمدى پوى پوى
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانى ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشندهام هم خریدار نیز
فروشم بخرّم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپاى و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر بار دم
پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازى نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسى آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
چو پیران بدان گوهران بنگرید
کزان جام رخشنده آمد پدید
برو آفرین کرد و بنواختش
بران تخت پیروزه بنشاختش
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسى را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ دارى بهایى بیار
خریدار کن هر سوى خواستار
فرود آى در خان فرزند من
چنان باش با من که پیوند من
بدو گفت رستم که اى پهلوان
هم ایدر بباشیم با کاروان
که با ما ز هر گونه مردم بود
نباید که زان گوهرى گم بود
بدو گفت رو بآرزو گیر جاى
کنم رهنمایى بپیشت بپاى
یکى خانه بگزید و بر ساخت کار
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ایران یکى کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهى آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتى بیاراستى
بدان کلبه بازار برخاستى
ازایرانمان چیزی به جزخاطره باقی نمانده است. . . . . .