داستان بیژن و منیژه
فریب دادن گرگین، بیژن را
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوى بیشه در آمد چو تفت
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادى نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامى خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسى کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونىّ و ز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بىوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانى نمود
بخوبى مر او را فراوان ستود
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوى بیشه در آمد چو تفت
همه بیشه آمد بچشمش کبود
برو آفرین کرد و شادى نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامى خویش ترسید مرد
دلش را بپیچید آهرمنا
بد انداختن کرد با بیژنا
سگالش چنین بد نوشته جزین
نکرد ایچ یاد از جهان آفرین
کسى کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزونىّ و ز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بىوفا
مر او را چه پیش آورید از جفا
بدو آن زمان مهربانى نمود
بخوبى مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و مىساختند
نبد بیژن آگه ز کردار اوى
همى راست پنداشت گفتار اوى
چو خوردند زان سرخ مى اندکى
بگرگین نگه کرد بیژن یکى
بدو گفت چون دیدى این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که اى شیر خوى
بگیتى ندیدم چو تو جنگجوى
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکى سرو آزاد شد
ببیژن چنین گفت پس پهلوان
که اى نامور گرد روشن روان
برآمد ترا این چنین کار چند
بنیروى یزدان و بخت بلند
کنون گفتنیها بگویم ترا
که من چند گه بودهام ایدرا
چه با رستم و گیو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان بر آمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند
یکى جشنگاهست ز ایدر نه دور
بدو روزه راه اندر آید بتور
یکى دشت بینى همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل راد مرد
همه بیشه و باغ و آب روان
یکى جایگه از در پهلوان
زمین پرنیان و هوا مشکبوى
گلابست گویى مگر آب جوى
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوى و زمین رنگ رنگ
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پالیز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشیدن بلبل از شاخ سرو
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شود چون بهشت آن در و مرغزار
پرى چهره بینى همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادى گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیده روى
همه سرو بالا همه مشک موى
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مى ببوى گلاب
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم از یشان پرى چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهى نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام