رزم ايرانيان و تورانيان
جنگ هومان با توس
باسپ عقاب اندر آورد پاى
بر انگیخت آن بارگى را ز جاى
تو گفتى یکى باره آهنست
و گر کوه البرز در جوشنست
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکى خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنبید طوس سپهبد ز جاى
جهان پر شد از ناله کرّ ناى
بهومان چنین گفت کاى شور بخت
ز پالیز کین بر نیامد درخت
نمودم بارژنگ یک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکین آمدى
که با خشت بر پشت زین آمدى
باسپ عقاب اندر آورد پاى
بر انگیخت آن بارگى را ز جاى
تو گفتى یکى باره آهنست
و گر کوه البرز در جوشنست
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ
یکى خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنبید طوس سپهبد ز جاى
جهان پر شد از ناله کرّ ناى
بهومان چنین گفت کاى شور بخت
ز پالیز کین بر نیامد درخت
نمودم بارژنگ یک دست برد
که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکین آمدى
که با خشت بر پشت زین آمدى
بجان و سر شاه ایران سپاه
که بىجوشن و گرز و رومى کلاه
بجنگ تو آیم بسان پلنگ
که از کوه یازد بنخچیر چنگ
ببینى تو پیکار مردان مرد
چو آورد گیرم بدشت نبرد
چنین پاسخ آورد هومان بدوى
که بیشى نه خوبست بیشى مجوى
گر ایدونک بیچاره را زمان
بدست تو آمد مشو در گمان
بجنگ من ارژنگ روز نبرد
کجا داشتى خویشتن را بمرد
دلیران لشکر ندارند شرم
نجوشد یکى را برگ خون گرم
که پیکار ایشان سپهبد کند
برزم اندرون دستشان بد کند
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
تو گر پهلوانى ز قلب سپاه
چرا آمدستى بدین رزمگاه
خردمند بیگانه خواند ترا
هشیوار دیوانه خواند ترا
تو شو اختر کاویانى بدار
سپهبد نیاید سوى کارزار
نگه کن که خلعت کرا داد شاه
ز گردان که جوید نگین و کلاه
بفرماى تا جنگ شیر آورند
زبردست را دست زیر آورند
اگر تو شوى کشته بر دست من
بد آید بدان نامدار انجمن
سپاه تو بىیار و بىجان شوند
اگر زنده مانند پیچان شوند
و دیگر که گر بشنوى گفت راست
روان و دلم بر زبانم گواست
که پر درد باشم ز مردان مرد
که پیش من آیند روز نبرد
پس از رستم زال سام سوار
ندیدم چو تو نیز یک نامدار
پدر بر پدر نامبردار و شاه
چو تو جنگ جویى نیابد سپاه
تو شو تا ز لشکر یکى نامجوى
بیاید بروى اندر آریم روى
بدو گفت طوس اى سر افراز مرد
سپهبد منم هم سوار نبرد
تو هم نامدارى ز توران سپاه
چرا راى کردى بآوردگاه
دلت گر پذیرد یکى پند من
بجویى بدین کار پیوند من
کزین کینه تا زنده ماند یکى
نیاسود خواهد سپاه اندکى
تو با خویش و پیوند و چندین سوار
همه پهلوان و همه نامدار
بخیره مده خویشتن را بباد
بباید که پند من آیدت یاد
سزاوار کشتن هر آن کس که هست
بمان تا بیازند بر کینه دست
کزین کینه مرد گنهکار هیچ
رهایى نیابد خرد را مپیچ
مرا شاه ایران چنین داد پند
که پیران نباید که یابد گزند
که او ویژه پروردگار منست
جهان دیده و دوستدار منست
به بیداد بر خیره با او مکوش
نگه کن که دارد بپند تو گوش
چنین گفت هومان به بیداد و داد
چو فرمان دهد شاه فرّخ نژاد
بران رفت باید به بیچارگى
سپردن بدو دل بیکبارگى
همان رزم پیران نه بر آرزوست
که او راد و آزاده و نیک خوست
بدین گفت و گوى اندرون بود طوس
که شد گیو را روى چون سندروس
ز لشکر بیامد بکردار باد
چنین گفت کاى طوس فرّخ نژاد
فریبنده هومان میان دو صف
بیامد دمان بر لب آورده کف
کنون با تو چندین چه گوید براز
میان دو صف گفت و گوى دراز
سخن جز بشمشیر با او مگوى
مجوى از در آشتى هیچ روى
چو بشنید هومان برآشفت سخت
چنین گفت با گیو بیدار بخت
ایا گم شده بخت آزادگان
که گم باد گودرز کشوادگان
فراوان مرا دیده روز جنگ
بآوردگه تیغ هندى بچنگ
کس از تخم کشواد جنگى نماند
که منشور تیغ مرا بر نخواند
ترا بخت چون روى آهرمنست
بخان تو تا جاودان شیونست
اگر من شوم کشته بر دست طوس
نه بر خیزد آیین گوپال و کوس
بجایست پیران و افراسیاب
بخواهد شدن خون من رود آب
نه گیتى شود پاک ویران ز من
سخن راند باید بدین انجمن
و گر طوس گردد بدستم تباه
یکى ره نیابند ز ایران سپاه
تو اکنون بمرگ برادر گرى
چه با طوس نوذر کنى داورى
بدو گفت طوس این چه آشفتنست
بدین دشت پیکار تو با منست
بیا تا بگردیم و کین آوریم
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
بدو گفت هومان که دادست مرگ
سرى زیر تاج و سرى زیر ترگ
اگر مرگ باشد مرا بىگمان
بآورد گه به که آید زمان
بدست سوارى که دارد هنر
سپهبد سر و گرد و پرخاشخر
گرفتند هر دو عمود گران
همى حمله برد آن برین این بران
ز مى گشت گردان و شد روز تار
یکى ابر بست از بر کارزار
تو گفتى شب آمد بریشان بروز
نهان گشت خورشید گیتى فروز
ازان چاک چاک عمود گران
سرانشان چو سندان آهنگران
بابر اندرون بانگ پولاد خاست
بدریاى شهد اندرون باد خاست
ز خون بر کف شیر کفشیر بود
همه دشت پر بانگ شمشیر بود
خم آورد رویین عمود گران
شد آهن بکردار چاچى کمان
تو گفتى که سنگست سر زیر ترگ
سیه شد ز زخم یلان روى مرگ
گرفتند شمشیر هندى بچنگ
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز نیروى گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
همه کام پر خاک و پر خاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر
ز نیروى گردان گردان شد رکیب
یکى را نیامد سر اندر نشیب
کمربند بگسست و هومان بجست
یکى اسپ آسوده را بر نشست
سپهبد سوى ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
بران نامور تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
ز پولاد پیکان و پرّ عقاب
سپر کرد بر پیش روى آفتاب
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
همه روى کشور پر الماس گشت
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
تن بارگى گشت با خاک پست
سپر بر سر آورد و ننمود روى
نگه داشت هومان سر از تیر اوى
چو او را پیاده بران رزمگاه
بدیدند گفتند توران سپاه
که پردخت ماند کنون جاى اوى
ببردند پر مایه بالاى اوى
چو هومان بران زین تو زى نشست
یکى تیغ بگرفت هندى بدست
که آید دگر باره بر جنگ طوس
شد از شب جهان تیره چون آبنوس
همه نامداران پرخاش جوى
یکایک بدو در نهادند روى
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
بپیچید هومان جنگى عنان
سپهبد بدو راست کرده سنان
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
خروشى بر آمد ز توران سپاه
ز تو خشم گردنکشان دور باد
درین جنگ فرجام ما سور باد
که چون بود رزم تو اى نامجوى
چو با طوس روى اندر آمد بروى
همه پاک ما دل پر از خون بدیم
جز ایزد نداند که ما چون بدیم
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که اى رزم دیده سران دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست
که این اختر گیتى افروز ماست
شما را همه شادکامى بود
مرا خوبى و نیکنامى بود
ز لشکر همى بر خروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
همى گفت هومان چه مرد منست
که پیل ژیان هم نبرد منست