رزم ايرانيان و تورانيان

پاسخ نامه رستم از کی خسرو

چو بگذشت ازین داستان روز چند

ز گردش بیاسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ایران سپاه

که آمد فریبرز کاوس شاه‏

پذیره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهى گران‏

فریبرز نزدیک خسرو رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان‏

عنان را بپیچید و آمد براه

ز سر بر گرفت آن کیانى کلاه‏

فرود آمد و پیش یزدان بخاک

بغلتید و گفت اى جهاندار پاک‏

چو بگذشت ازین داستان روز چند

ز گردش بیاسود چرخ بلند

کس آمد بر شاه ایران سپاه

که آمد فریبرز کاوس شاه‏

پذیره شدش شاه کنداوران

ابا بوق و کوس و سپاهى گران‏

فریبرز نزدیک خسرو رسید

زمین را ببوسید کو را بدید

نگه کرد خسرو بران بستگان

هیونان و پیلان و آن خستگان‏

عنان را بپیچید و آمد براه

ز سر بر گرفت آن کیانى کلاه‏

فرود آمد و پیش یزدان بخاک

بغلتید و گفت اى جهاندار پاک‏

ستمکاره‏اى کرد بر من ستم

مرا بى‏پدر کرد با درد و غم‏

تو از درد و سختى رهانیدیم

همى تاج را پرورانیدیم‏

زمین و زمان پیش من بنده شد

جهانى ز گنج من آگنده شد

سپاس از تو دارم نه از انجمن

یکى جان رستم تو مستان ز من‏

بزد اسپ و زان جایگه باز گشت

بران پیل وان بستگان بر گذشت‏

بسى آفرین کرد بر پهلوان

که او باد شادان و روشن روان‏

بایوان شد و نامه پاسخ نوشت

بباغ بزرگى درختى بکشت‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو بود روشن دل و بختیار

خداوند ناهید و گردان سپهر

کزویست پرخاش و آرام و مهر

سپهرى برین گونه بر پاى کرد

شب و روز را گیتى آراى کرد

یکى را چنین تیره بخت آفرید

یکى را سزاوار تخت آفرید

غم و شادمانى ز یزدان شناس

کزویست هر گونه بر ما سپاس‏

رسید آنچ دادى بدین بارگاه

اسیران و پیلان و تخت و کلاه‏

هیونان بسیار و افگندنى

ز پوشیدنى هم ز گستردنى‏

همه آلت ناز و سورست و بزم

بپیش تو زین سان که آید برزم‏

مگر آن کسى کش سر آید بپیش

بدین گونه سیر آید از جان خویش‏

و زان رنج بردن ز توران سپاه

شب و روز بودن بآوردگاه‏

ز کارت خبر بد مرا روز و شب

گشاده نکردم به بیگانه لب‏

شب و روز بر پیش یزدان پاک

نوان بودم و دل شده چاک چاک‏

کسى را که رستم بود پهلوان

سزد گر بماند همیشه جوان‏

پرستنده چون تو ندارد سپهر

ز تو بخت هرگز مبرّاد مهر

نویسنده پردخته شد ز آفرین

نهاد از بر نامه خسرو نگین‏

بفرمود تا خلعت آراستند

ستام و کمرها بپیراستند

صد از جعد مویان زرین کمر

صد اسپ گرانمایه با زین زر

صد اشتر همه بار دیباى چین

صد اشتر ز افگندنى هم چنین‏

ز یاقوت رخشان دو انگشترى

ز خوشاب و در افسرى بر سرى‏

ز پوشیدن شاه دستى بزر

همان یاره و طوق و زرین کمر

سران را همه هدیه‏ها ساختند

یکى گنج زین سان بپرداختند

فریبرز با تاج و گرز و درفش

یکى تخت زرین و زرینه کفش‏

فرستاد و فرمود تا باز گشت

از ایران بسوى سپهبد گذشت‏

چنین گفت کز جنگ افراسیاب

نه آرام باید نه خورد و نه خواب‏

مگر کان سر شهریار گزند

بخمّ کمند تو آید ببند

فریبرز بر گشت زان بارگاه

بکام دل شاه ایران سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن