جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

بازگشتن خسرو از گنگ‏دژ به سوى سیاوشگرد

بدانگه که بیدار گردد خروس

ز درگاه برخاست آواى کوس‏

سپاهى شتابنده و راه جوى

بسوى بیابان نهادند روى‏

همه نامداران هر کشورى

برفتند هر جا که بد مهترى‏

خورشها ببردند نزدیک شاه

که بود از در شهریار و سپاه‏

براهى که لشکر همى برگذشت

در و دشت یک سر چو بازار گشت‏

بکوه و بیابان و جاى نشست

کسى را نبد کسى که بگشاد دست‏

بزرگان ابا هدیه و با نثار

پذیره شدندى بر شهریار

چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج

نهشتى که با او برفتى برنج‏

پذیره شدش گیو با لشکرى

و ز آن شهر هر کس که بد مهترى‏

بدانگه که بیدار گردد خروس

ز درگاه برخاست آواى کوس‏

سپاهى شتابنده و راه جوى

بسوى بیابان نهادند روى‏

همه نامداران هر کشورى

برفتند هر جا که بد مهترى‏

خورشها ببردند نزدیک شاه

که بود از در شهریار و سپاه‏

براهى که لشکر همى برگذشت

در و دشت یک سر چو بازار گشت‏

بکوه و بیابان و جاى نشست

کسى را نبد کسى که بگشاد دست‏

بزرگان ابا هدیه و با نثار

پذیره شدندى بر شهریار

چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج

نهشتى که با او برفتى برنج‏

پذیره شدش گیو با لشکرى

و ز آن شهر هر کس که بد مهترى‏

چو دید آن سرو فرّه سر فراز

پیاده شد و برد پیشش نماز

جهاندار بسیار بنواختشان

برسم کیان جایگه ساختشان‏

چو خسرو بنزدیک کشتى رسید

فرود آمد و بادبان برکشید

دو هفته بران روى دریا بماند

ز گفتار با گیو چندى براند

چنین گفت هر کو ندیدست گنگ

نباید که خواهد بگیتى درنگ‏

بفرمود تا کار بر ساختند

دو زورق بآب اندر انداختند

شناساى کشتى هر آن کس که بود

که بر ژرف دریا دلیرى نمود

بفرمود تا بادبان برکشید

بدریاى بى‏مایه اندر کشید

همان راه دریا بیک ساله راه

چنان تیز شد باد در هفت ماه‏

که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت

که از باد کژ آستى تر نگشت‏

سپهدار لشکر بخشکى کشید

ببستند کشتى و هامون بدید

خورش کرد و پوشش هم آنجا یله

بملاح و آن کس که کردى خله‏

بفرمود دینار و خلعت ز گنج

ز گیتى کسى را که بردند رنج‏

و ز آن آب راه بیابان گرفت

جهانى ازو مانده اندر شگفت‏

چو آگاه شد اشکش آمد براه

ابا لشکرى ساخته پیش شاه‏

پیاده شد از اسب و روى زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین‏

همه تیز و مکران بیاراستند

ز هر جاى رامشگران خواستند

همه راه و بى‏راه آواى رود

تو گفتى هوا تار شد رود پود

بدیوار دیبا برآویختند

درم با شکر زیر پى ریختند

بمکران هر آن کس که بد مهترى

و گر نامدارى و کنداورى‏

برفتند با هدیه و با نثار

بنزدیک پیروزگر شهریار

و ز آن مرز چندانک بد خواسته

فراز آورید اشکش آراسته‏

ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید

و ز آن نامداران یکى برگزید

ورا کرد مهتر بمکران زمین

بسى خلعتش داد و کرد آفرین‏

چو آمد ز مکران و توران بچین

خود و سر فرازان ایران زمین‏

پذیره شدش رستم زال سام

سپاهى گشاده دل و شادکام‏

چو از دو کى‏خسرو آمد پدید

سوار سر افراز چترش کشید

پیاده شد از باره بردش نماز

گرفتش ببر شاه گردن فراز

بگفت آن شگفتى که دید اندر آب

ز گم بودن جادو افراسیاب‏

بچین نیز مهمان رستم بماند

بیک هفته از چین بما چین براند

همى رفت سوى سیاوش گرد

بماه سفندارمذ روز ارد

چو آمد بدان شارستان پدر

دو رخساره پر آب و خسته جگر

بجایى که گرسیوز بد نشان

گروى بنفرین مردم کشان‏

سر شاه ایران بریدند خوار

بیامد بدان جایگه شهریار

همى ریخت بر سر ازان تیره خاک

همى کرد روى و بر خویش چاک‏

بمالید رستم بران خاک روى

بنفرید بر جان ناکس گروى‏

همى گفت کى‏خسرو اى شهریار

مرا ماندى در جهان یادگار

نماندم ز کین تو مانند چیز

برنج اندرم تا جهانست نیز

بپرداختم تخت افراسیاب

ازین پس نه آرام جویم نه خواب‏

بر امید آن کش بچنگ آورم

جهان پیش او تار و تنگ آورم‏

ازان پس بدان گنج بنهاد سر

که مادر بدو یاد کرد از پدر

در گنج بگشاد و روزى بداد

دو هفته دران شارستان بود شاد

برستم دو صد بدره دینار داد

همان گیو را چیز بسیار داد

چو بشنید گستهم نوذر که شاه

بدان شارستان پدر کرد راه‏

پذیره شدش با سپاهى گران

ز ایران بزرگان و کنداوران‏

چو از دور دید افسر و تاج شاه

پیاده فراوان بپیمود راه‏

همه یک سره خواندند آفرین

بران دادگر شهریار زمین‏

بگستهم فرمود تا بر نشست

همه راه شادان و دستش بدست‏

کشیدند زان روى ببهشت گنگ

سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ‏

وفا چون درختى بود میوه دار

همى هر زمانى نو آید ببار

نیاسود یک تن ز خورد و شکار

همان یک سواره همان شهریار

ز ترکان هر آن کس که بد سر فراز

شدند از نوازش همه بى‏نیاز

برخشنده روز و بهنگام خواب

همى آگهى جست ز افراسیاب‏

از یشان کسى زو نشانى نداد

نکردند ازو در جهان نیز یاد

جهاندار یک شب سر و تن بشست

بشد دور با دفتر زند و اُست

همه شب بپیش جهان آفرین

همى بود گریان و سر بر زمین‏

همى گفت کین بنده ناتوان

همیشه پر از درد دارد روان‏

همه کوه و رود و بیابان و آب

نبیند نشانى ز افراسیاب‏

همى گفت کاى داور دادگر

تو دادى مرا نازش و زور و فر

که او راه تو دادگر نسپرد

کسى را ز گیتى بکس نشمرد

تو دانى که او نیست بر داد و راه

بسى ریخت خون سر بى‏گناه‏

مگر باشدم داد گر یک خداى

بنزدیک آن بد کنش رهنماى‏

تو دانى که من خود سراینده‏ام

پرستنده آفریننده‏ام‏

بگیتى از و نام و آواز نیست

ز من راز باشد ز تو راز نیست‏

اگر زو تو خشنودى اى دادگر

مرا باز گردان ز پیکار سر

بکش در دل این آتش کین من

بآیین خویش آور آیین من‏

ز جاى نیایش بیامد بتخت

جوان سر افراز و پیروز بخت‏

همى بود یک سال در حصن گنگ

بر آسود از جنبش و ساز جنگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن