جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
نامه افراسیاب نزدیک فغفور چین
یکى نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
و گر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سو خرامد همى کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکى خرّم ایوان بپرداختش
یکى نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
و گر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سو خرامد همى کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکى خرّم ایوان بپرداختش
و زان سو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عرّاده بر پاى کرد
ببرج اندرون رزم را جاى کرد
بفرمود تا سنگهاى گران
کشیدند بر باره افسونگران
بسى کاردانان رومى بخواند
سپاهى بدیوار دژ برنشاند
بر آورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عرّاده و منجنیق
کمانهاى چرخ و سپرهاى کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهى ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوى پنجه کرد
ببستند بر نیزههاى دراز
که هر کس که رفتى بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختى
و گر نه ز دژ زود بگریختى
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسى داد کرد
همان خود و شمشیر و برگستوان
سپرهاى چینى و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بىشمار
بویژه کسى کو کند کارزار
چو آسوده شد زین بشادى نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
پرى چهره هر روز صد چنگ زن
شدندى بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستى
سرود از لب ترک و مى خواستى
همى داد هر روز گنجى بباد
بر امروز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافروز کیست