جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
پیک فرستادن خاقان چین نزد کىخسرو
چو آگاهى آمد بما چین و چین
ز ترکان و ز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهى هر کسى یاد کرد
و زان یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوى درمان شدند
همى گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگى بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بىگمان کاسته
پشیمانى آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجى بپرداختند
چو آگاهى آمد بما چین و چین
ز ترکان و ز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهى هر کسى یاد کرد
و زان یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوى درمان شدند
همى گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگى بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بىگمان کاسته
پشیمانى آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجى بپرداختند
فرستادهاى نیک دل را بخواند
سخنهاى شایسته چندى براند
یکى مرد بد نیک دل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار و ز گوهر نابسود
بپوزش فرستاده نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بىدرنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذیرفت چیزى که آورده بود
طرایف بدو بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوى
که خیره بر ما مبر آب روى
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یک سر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هر آن کس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش