جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

رزم کردن کى‏خسرو بار دیگر با افراسیاب

سپیده دمان گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آواى کوس‏

سپاهى بهامون بیامد ز گنگ

که بر مور و بر پشّه شد راه تنگ‏

چو آمد بنزدیک گلزریون

زمین شد بسان که بیستون‏

همى لشکر آمد سه روز و سه شب

جهان شد پر آشوب جنگ و جلب‏

کشیدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ‏

چهارم سپه برکشیدند صف

ز دریا بر آمد بخورشید تف‏

بقلب اندر افراسیاب و ردان

سواران گردنکش و بخردان‏

سپیده دمان گاه بانگ خروس

ز درگاه برخاست آواى کوس‏

سپاهى بهامون بیامد ز گنگ

که بر مور و بر پشّه شد راه تنگ‏

چو آمد بنزدیک گلزریون

زمین شد بسان که بیستون‏

همى لشکر آمد سه روز و سه شب

جهان شد پر آشوب جنگ و جلب‏

کشیدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ‏

چهارم سپه برکشیدند صف

ز دریا بر آمد بخورشید تف‏

بقلب اندر افراسیاب و ردان

سواران گردنکش و بخردان‏

سوى میمنه جهن افراسیاب

همى نیزه بگذاشت از آفتاب‏

وزین روى کى‏خسرو از قبلگاه

همى داشت چون کوه پشت سپاه‏

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد

منوشان خوزان پیروز و داد

چو گرگین میلاد و رهّام شیر

هجیر و چو شیدوش گرد دلیر

فریبرز کاوس بر میمنه

سپاهى همه یک دل و یک تنه‏

منوچهر بر میسره جاى داشت

که با جنگ هر جنگیى پاى داشت‏

بپشت سپه گیو گودرز بود

که پشت و نگهبان هر مرز بود

زمین کان آهن شد از میخ نعل

همه آب دریا شد از خون لعل‏

بسر بر ز گرد سیاه ابر بست

تبیره دل سنگ خارا بخست‏

زمین گشت چون چادر آبنوس

ستاره غمى شد ز آواى کوس‏

زمین گشت جنبان چو ابر سیاه

تو گفتى همى بر نتابد سپاه‏

همه دشت مغز و سر و پاى بود

همانا مگر بر زمین جاى بود

همى نعل اسبان سر کُشته خست

همه دشت بى‏تن سر و پاى و دست‏

خردمند مردم بیک سو شدند

دو لشکر برین کار خستو شدند

که گر یک زمان نیز لشکر چنین

بماند برین دشت با درد و کین‏

نماند یکى زین سواران بجاى

همانا سپهر اندر آید ز پاى‏

ز بس چاک چاک تبرزین و خود

روانها همى داد تن را درود

چو کى‏خسرو آن پیچش جنگ دید

جهان بر دل خویشتن تنگ دید

بیامد بیک سو ز پشت سپاه

بپیش خداوند شد داد خواه‏

که اى برتر از دانش پارسا

جهاندار و بر هر کسى پادشا

اگر نیستم من ستم یافته

چو آهن بکوره درون تافته‏

نخواهم که پیروز باشم بجنگ

نه بر دادگر بر کنم جاى تنگ‏

بگفت این و بر خاک مالید روى

جهان پر شد از ناله زار اوى‏

همانگه بر آمد یکى باد سخت

که بشکست شاداب شاخ درخت‏

همى خاک برداشت از رزمگاه

بزد بر رخ شاه توران سپاه‏

کسى کو سر از جنگ برتافتى

چو افراسیاب آگهى یافتى‏

بریدى بخنجر سرش را ز تن

جز از خاک و ریگش نبودى کفن‏

چنین تا سپهر و زمین تار شد

فراوان ز ترکان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشک رنگ

بپوشید تا کس نیاید بجنگ‏

سپه باز چیدند شاهان ز دشت

چو روى زمین ز آسمان تیره گشت‏

همه دامن کوه تا پیش رود

سپه بود با جوشن و درع و خود

برافروختند آتش از هر سوى

طلایه بیامد ز هر پهلوى‏

همى جنگ را ساخت افراسیاب

همى بود تا چشمه آفتاب‏

بر آید رخ کوه رخشان کند

زمین چون نگین بدخشان کند

جهان آفرین را دگر بود راى

بهر کار با راى او نیست پاى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن