جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب
رسیدن کىخسرو به گنگدژ
سپه را بیاراست و روزى بداد
ز یزدان نیکى دهش کرد یاد
همى گفت هر کس که جوید بدى
بپیچید ز باد افره ایزدى
نباید که باشید یک تن بشهر
گر از رنج یابد پى مور بهر
جهانجوى چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همى کرد بر کردگار آفرین
همى گفت کاى داور داد و پاک
یکى بندهام دل پر از ترس و باک
که این باره شارستان پدر
بدیدم بر آورده از ماه سر
سپه را بیاراست و روزى بداد
ز یزدان نیکى دهش کرد یاد
همى گفت هر کس که جوید بدى
بپیچید ز باد افره ایزدى
نباید که باشید یک تن بشهر
گر از رنج یابد پى مور بهر
جهانجوى چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همى کرد بر کردگار آفرین
همى گفت کاى داور داد و پاک
یکى بندهام دل پر از ترس و باک
که این باره شارستان پدر
بدیدم بر آورده از ماه سر
سیاوش که از فرّ یزدان پاک
چنین بارهاى برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگریست یک سر سپاه
ز خون سیاوش که بد بىگناه
بدست بد اندیش بر کشته شد
چنین تخم کین در جهان کشته شد
پس آگاهى آمد بافراسیاب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همى داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت
جهان دیدگان را هم آنجا بماند
دلى پر ز تیمار تنها براند
چو کىخسرو آمد بگنگ اندرون
سرى پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دلافروز باغ بهشت
شمرهاى او چون چراغ بهشت
بهر گوشهاى چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همى گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
و ز آن پس بفرمود بیدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سراى
گرفتند بر هر سوى رهنماى
همى رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابند جایى نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند
فراوان ز کسهاى او یافتند
بکشتند بسیار کس بىگناه
نشانى نیامد ز بیداد شاه
همى بود در گنگ دژ شهریار
یکى سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتى دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همى شاه را دل نداد
همى بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه
برفتند یک سر بنزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جاى
سوى شهر ایران نیایدش راى
همانا بد اندیش افراسیاب
گذشتست زان سو بدریاى آب
چنان پیر بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فرّ و نه گنج و سپاه
گر او سوى ایران شود پر ز کین
که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با بخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بىبر شود
ازان پس بایرانیان شاه گفت
که این پند با سودمندیست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند
و ز آن رنج بردن فراوان براند
از یشان کسى را که شایسته تر
گرامى تر از شهر و بایسته تر
تنش را بخلعت بیاراستند
ز دژ باره مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر بشادى بمان
ز دل بر کن اندیشه بد گمان
ببخشید چندانکه بد خواسته
ز اسبان و ز گنج آراسته
همه شهر زیشان توانگر شدند
چه با یاره و تخت و افسر شدند