انوشیروان
زاده شدن نوشزاد و زنى ترسا
اگر شاه دیدى و گر زیر دست
و گر پاک دل مرد یزدان پرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جاى نهفت
اگر پارسا باشد و راى زن
یکى گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد ببالا بلند
فروهشته تا پاى مشکین کمند
خردمند و هشیار و با راى و شرم
سخن گفتنش خوب و آواى نرم
برین سان زنى داشت پر مایه شاه
ببالاى سرو و بدیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماه روى
ز دیدار او شهر پر گفت و گوى
اگر شاه دیدى و گر زیر دست
و گر پاک دل مرد یزدان پرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جاى نهفت
اگر پارسا باشد و راى زن
یکى گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد ببالا بلند
فروهشته تا پاى مشکین کمند
خردمند و هشیار و با راى و شرم
سخن گفتنش خوب و آواى نرم
برین سان زنى داشت پر مایه شاه
ببالاى سرو و بدیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماه روى
ز دیدار او شهر پر گفت و گوى
یکى کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندى نوش زاد
نجستى ز ناز از برش تند باد
ببالید برسان سرو سهى
هنرمند و زیباى شاهنشهى
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همى زند و استش درست
دو رخ را بآب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگ دل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران و ز باختر دور بود
بسى بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او بزندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستى که از تن بماند
ز ناتندرستى باُردن بماند
کسى برد زى نوش زاد آگهى
که تیره شد آن فرّ شاهنشهى
جهانى پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو ببد رهنمون
جهاندار بیدار کسرى بمرد
زمان و زمین دیگرى را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکى مرد پیر
که گر شادى از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بىخرد
اگر بیخ حنظل بود ترّ و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همى زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همى سوى خاک
ببرّد ز خورشید و ز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانى و مرگ
یکى داستان کردم از نوش زاد
نگه کن مگر سر نپیچى ز داد
اگر چرخ را کوش صدرى بدى(؟)
همانا که صدریش کسرى بدى
پسر سر چرا پیچید از راه اوى
نشست که جوید ابر گاه اوى
ز من بشنو این داستان سر بسر
بگویم ترا اى پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگارى چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام