انوشیروان

آشکارا شدن افسون زروان و یهودى و کشته شدن هر دو آن

چنان بد که شاه جهان کدخداى

بنخچیر گوران همى کرد راى‏

بفرمود تا اسب نخچیرگاه

بسى بگذرانند در پیش شاه‏

ز اسبان که کسرى همى بنگرید

یکى را بران داغ مهبود دید

ازان تازى اسبان دلش برفروخت

بمهبود بر جاى مهرش بسوخت‏

فرو ریخت آب از دو دیده بدرد

بسى داغ دل یاد مهبود کرد

چنین گفت کان مرد با جاه و راى

ببردش چنان دیو ریمن ز جاى‏

بدان دوستدارى و آن راستى

چرا زد روانش در کاستى‏

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستى نهان‏

چنان بد که شاه جهان کدخداى

بنخچیر گوران همى کرد راى‏

بفرمود تا اسب نخچیرگاه

بسى بگذرانند در پیش شاه‏

ز اسبان که کسرى همى بنگرید

یکى را بران داغ مهبود دید

ازان تازى اسبان دلش برفروخت

بمهبود بر جاى مهرش بسوخت‏

فرو ریخت آب از دو دیده بدرد

بسى داغ دل یاد مهبود کرد

چنین گفت کان مرد با جاه و راى

ببردش چنان دیو ریمن ز جاى‏

بدان دوستدارى و آن راستى

چرا زد روانش در کاستى‏

نداند جز از کردگار جهان

ازان آشکارا درستى نهان‏

و زان جایگه سوى نخچیرگاه

بیامد چنان داغ دل کینه خواه‏

ز هر کس بره بر سخن خواستى

ز گفتارها دل بیاراستى‏

سر اینده بسیار همراه کرد

به افسانه‏ها راه کوتاه کرد

دبیران و زروان و دستور شاه

برفتند یک روز پویان براه‏

سخن رفت چندى ز افسون و بند

ز جادوى و آهرمن پر گزند

بموبد چنین گفت پس شهریار

که دل را بنیرنگ رنجه مدار

سخن جز بیزدان و از دین مگوى

ز نیرنگ جادو شگفتى مجوى‏

بدو گفت زروان انوشه بدى

خرد را بگفتار توشه بدى‏

ز جادو سخن هرچ گویند هست

نداند جز از مرد جادو پرست‏

اگر خوردنى دارد از شیر بهر

پدیدار گرداند از دور زهر

چو بشنید نوشین روان این سخن

برو تازه شد روزگار کهن‏

ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد

بر آورد بر لب یکى باد سرد

بزروان نگه کرد و خامش بماند

سبک باره گام‏زن را براند

روانش ز اندیشه پر دود بود

که زروان بداندیش مهبود بود

همى گفت کین مرد ناسازگار

ندانم چه کرد اندران روزگار

که مهبود بر دست ما کشته شد

چنان دوده را روز برگشته شد

مگر کردگار آشکارا کند

دل و مغز ما را مدارا کند

که آلوده بینم همى زو سخن

پر از دردم از روزگار کهن‏

همى رفت با دل پر از درد و غم

پر آژنگ رخ دیدگان پر زنم‏

بمنزل رسید آن زمان شهریار

سراپرده زد بر لب جویبار

چو زروان بیامد بپرده سراى

ز بیگانه پردخت کردند جاى‏

ز جادو سخن رفت و ز شهد و شیر

بدو گفت شد این سخن دلپذیر

ز مهبود زان پس بپرسید شاه

ز فرزند او تا چرا شد تباه‏

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید

ز زروان گنهکارى آمد پدید

بدو گفت کسرى سخن راست گوى

مکن کژّى و هیچ چاره مجوى‏

که کژّى نیارد مگر کار بد

دل نیک بد گردد از یار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت

نهفته پدید آورید از نهفت‏

گنه یک سر افگند سوى جهود

تن خویش را کرد پر درد و دود

چو بشنید زو شهریار بلند

هم اندر زمان پاى کردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود

دو اسبه سوارى بکردار دود

چو آمد بدان بارگاه بلند

بپرسید زو نرم شاه بلند

که این کار چون بود با من بگوى

بدست دروغ ایچ منماى روى‏

جهود از جهاندار زنهار خواست

که پیدا کند راز نیرنگ راست‏

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود

سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنید خیره بماند

رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره کرد آن سخن خواستار

بپیش ردان دادگر شهریار

بفرمود پس تا دو دار بلند

فروهشته از دار پیچان کمند

بزد مرد دژخیم پیش درش

نظاره برو بر همه کشورش‏

بیک دار زروان و دیگر جهود

کشنده بر آهخت و تندى نمود

بباران سنگ و بباران تیر

بدادند سرها بنیرنگ شیر

جهان را نباید سپردن ببد

که بر بدگمان بى‏گمان بد رسد

ز خویشان مهبود چندى بجست

کزیشان بیابد کسى تندرست‏

یکى دخترى یافت پوشیده روى

سه مرد گرانمایه و نیک خوى‏

همه گنج زروان بدیشان نمود

دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بریان شدى

شب تیره تا روز گریان بدى‏

ز یزدان همى خواستى زینهار

همى ریختى خون دل بر کنار

بدرویش بخشید بسیار چیز

زبانى پر از آفرین داشت نیز

که یزدان گناهش ببخشد مگر

ستمگر نخواند ورا دادگر

کسى کو بود پاک و یزدان پرست

نیازد بکردار بد هیچ دست‏

که گر چند بد کردن آسان بود

بفرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود

نماند نهان آشکارا شود

و گر چند نرمست آواز تو

گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان

همان به که نیکى کنى در جهان‏

چو بى‏رنج باشى و پاکیزه راى

از و بهره یابى به هر دو سراى‏

کنون کار زروان و مرد جهود

سر آمد خرد را بباید ستود

اگر دادگر باشى و سرفراز

نمانى و نامت بماند دراز

تن خویش را شاه بیدادگر

جز از گور و نفرین نیارد بسر

اگر پیشه دارد دلت راستى

چنان دان که گیتى بیاراستى‏

چو خواهى ستایش پس از مرگ تو

خرد باید این تاج و این ترگ تو

چنان کز پس مرگ نوشین روان

ز گفتار من داد او شد جوان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن