انوشیروان
نامه خاقان در باره دادن دختر خویش را به نوشین روان
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد
و ز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پر اندیشه بنشست با راى زن
چنین گفت با نامدار انجمن
که اى بخردان روى این کار چیست
پر اندیشه و خسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته بجنگ
همه نامها باز گردد بننگ
ز هر گونه موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد
و ز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پر اندیشه بنشست با راى زن
چنین گفت با نامدار انجمن
که اى بخردان روى این کار چیست
پر اندیشه و خسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته بجنگ
همه نامها باز گردد بننگ
ز هر گونه موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه
باندیشه در کار پیشى کنیم
بسازیم با شاه و خویشى کنیم
پس پرده ما بسى دخترست
که بر تارک بانوان افسر ست
یکى را بنام شهنشه کنیم
ز کار وى اندیشه کوته کنیم
چو پیوند سازیم با او بخون
نباشد کس او را ببد رهنمون
بدو نازش و سرفرازى بود
و زو بگذرى جنگ و بازى بود
ردان را پسند آمد این راى شاه
بآواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پر مایه را برگزید
که گویند و دانند پاسخ شنید
در گنج دینار بگشاد و گفت
که گوهر چرا باید اندر نهفت
اگر نام را باید و ننگ را
و گر بخشش و رزم و آهنگ را
یکى هدیهاى ساخت کاندر جهان
کسى آن ندید از کهان و مهان
دبیر جهان دیده را پیش خواند
سخن هرچ بودش بدل در براند
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
خداوند کیوان و خورشید و ماه
خداوند پیروزى و دستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستى
نجوید بداد اندرون کاستى
از و باد بر شاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
خداوند دانایى و تاج و تخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرو نژاد
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم بمردم بودند ارجمند
اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک پیوند من
ازان بارگه چون بدین بارگاه
رسیدند و گفتند چندى ز شاه
ز داد و خردمندى و بخت اوى
ز تاج و سرافرازى و تخت اوى
چنان آرزو خاست کز فرّ تو
بباشیم در سایه پرّ تو
گرامىتر از خون دل چیز نیست
هنرمند فرزند با دل یکیست
یکى پاک دامن که آهستهتر
فزونتر بدیدار و شایستهتر
بخواهد ز من گر پسند آیدش
همانا که این سودمند آیدش
نباشد جدا مرز ایران ز چین
فزاید ز ما در جهان آفرین
پس اندر نبشتند چینى حریر
ببردند با مهر پیش وزیر
سه مرد گرانمایه و چربگوى
گزین کرد خاقان ز خویشان اوى
برفتند زان بارگاه بلند
بایران بنزدیک شاه ارجمند
چو بشنید کسرى بیاراست تاج
نشست از بر خسروى تخت عاج
سه مرد گرانمایه و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
سه بدره ز دینار چون سى هزار
ببردند و کردند پیشش نثار
ز زرین و سیمین و دیباى چین
درفشانتر از آسمان بر زمین
فرستادگان را چو بنشاختند
بچینى زبان آفرین ساختند
سزاوار ایشان یکى جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از بر تخت پیروز شاه
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تا موبد و راى زن
برفتند با نامدار انجمن
چنین گفت کان نامه بر حریر
بیارند و بنهند پیش دبیر
همه نامداران نشستند گرد
خرامان بر شاه شد یزدگرد
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتى بماند
ز بس خوبى و پوزش و آفرین
که پیدا بد از گفت خاقان چین
همه سرفرازان پرهیز کار
ستایش گرفتند بر شهریار
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه
بپیروزى و فرّ و اورند شاه
بخوبى و نرمى و پیوند شاه
همه دشمنان پیش تو بندهاند
و گر کهترى را سرافگندهاند
همه بیم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
بفرّ شهنشاه شد نیکخواه
همى راه جوید بنزدیک شاه
هر آن کس که دارد ز گردان خرد
تن آسانى و راستى پرورد
چو دانست خاقان که او تاو شاه
ندارد بپیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند او نیست ننگ
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران نیکخواه ویند
چو بشنید گفتار آن بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
شهنشاه بسیار بنواختشان
بنزدیکى تخت بنشاختشان
پیام جهاندار بگزاردند
بر اسب سخن پاى بفشاردند
چو بشنید شاه آن سخنهاى گرم
ز گردان چینى بآواز نرم
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگست و با دانش و آفرین
بفرزند پیوند جوید همى
رخ دوستى را بشوید همى
هر آن کس که دارد روانش خرد
بچشم خرد کارها بنگرد
بسازیم و این راى فرخ نهیم
سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
چنان باید اکنون که خاقان چین
دل ما کند شاد بر به گزین
کسى را فرستم که دارد خرد
شبستان او سربسر بنگرد
یکى برگزیند که نامىترست
بخاقان چین بر گرامىترست
ببیند که تا چون بود مادرش
بود از نژاد کیان گوهرش
چو این کرده باشد که کردیم یاد
سخن را بپیوستگى داد داد
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شادست خاقان چین
که در پرده پوشیده رویان اوى
ز دیدار آن کس نپوشند روى
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن
برو تازه شد روزگار کهن