انوشیروان

سپاه کشیدن کسرى به روم و وام گرفتن از بازارگانان

چو آگاهى آمد بقیصر ز شاه

که پر خشم ز ایوان بشد با سپاه‏

بیامد ز عمّوریه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب‏

سواران رومى چو سیصد هزار

حلب را گرفتند یک سر حصار

سپاه اندر آمد ز هر سو بجنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ‏

بیاراست بر هر درى منجنیق

ز گردان روم آنک بد جاثلیق‏

حصار سقیلان بپرداختند

کزان سو همى تاختن ساختند

حلب شد بکردار دریاى خون

بزنهار شد لشکر باطرون‏

چو آگاهى آمد بقیصر ز شاه

که پر خشم ز ایوان بشد با سپاه‏

بیامد ز عمّوریه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب‏

سواران رومى چو سیصد هزار

حلب را گرفتند یک سر حصار

سپاه اندر آمد ز هر سو بجنگ

نبد جنگشان را فراوان درنگ‏

بیاراست بر هر درى منجنیق

ز گردان روم آنک بد جاثلیق‏

حصار سقیلان بپرداختند

کزان سو همى تاختن ساختند

حلب شد بکردار دریاى خون

بزنهار شد لشکر باطرون‏

بدو هفته از رومیان سى هزار

گرفتند و آمد بر شهریار

بى‏اندازه کشتند ز ایشان بتیر

برزم اندرون چند شد دستگیر

بپیش سپه کنده اى ساختند

بشبگیر آب اندر انداختند

بکنده ببستند بر شاه راه

فرو ماند از جنگ شاه و سپاه‏

بر آمد برین روزگارى دراز

بسیم و زر آمد سپه را نیاز

سپهدار روزیدهان را بخواند

و زان جنگ چندى سخنها براند

که این کار با رنج بسیار گشت

بآب و بکنده نشاید گذشت‏

سپه را درم باید و دستگاه

همان اسب و خفتان و رومى کلاه‏

سوى گنج رفتند روزیدهان

دبیران و گنجور شاه جهان‏

از اندازه لشکر شهریار

کم آمد درم تنگ سیصد هزار

بیامد بر شاه موبد چو گرد

بگنج آنچ بود از درم یاد کرد

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

بدو گفت گر گنج شاهى تهى

چه باید مرا تخت شاهنشهى‏

برو هم کنون ساروان را بخواه

هیونان بختى بر افگن براه‏

صد از گنج مازندران بار کن

وزو بیشتر بار دینار کن‏

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که اى شاه با دانش و داد و مهر

سوى گنج ایران درازست راه

تهى دست و بیکار باشد سپاه‏

بدین شهرها گرد ما هر کسست

کسى کو درم بیش دارد بدست‏

ز بازارگان و ز دهقان درم

اگر وام خواهى نگردد دژم‏

بدین کار شد شاه همداستان

که داناى ایران بزد داستان‏

فرستاده اى جست بوزرجمهر

خردمند و شادان دل و خوب چهر

بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو

گزین کن یکى نامبردار گو

ز بازارگان و ز دهقان شهر

کسى را کجا باشد از نام بهر

ز بهر سپه این درم فام خواه

بزودى بفرماید از گنج شاه‏

بیامد فرستاده خوش منش

جوان و خردمند و نیکو کنش‏

پیمبر باندیشه باریک بود

بیامد بشهرى که نزدیک بود

درم خواست فام از پى شهریار

برو انجمن شد بسى مایه دار

یکى کفشگر بود و موزه فروش

بگفتار او تیز بگشاد گوش‏

درم چند باید بدو گفت مرد

دلاور شمار درم یاد کرد

چنین گفت کاى پر خرد مایه دار

چهل من درم هر منى صد هزار

بدو کفشگر گفت من این دهم

سپاسى ز گنجور بر سر نهم‏

بیاورد قپّان و سنگ و درم

نبد هیچ دفتر بکار و قلم‏

چو بازارگان را درم سخته شد

فرستاده زان کار پردخته شد

بدو کفشگر گفت کاى خوب چهر

برنجى بگویى ببوزرجمهر

که اندر زمانه مرا کودکیست

که بازار او بر دلم خوار نیست‏

بگویى مگر شهریار جهان

مرا شاد گرداند اندر نهان‏

که اورا سپارد بفرهنگیان

که دارد سر مایه و هنگ آن‏

فرستاده گفت این ندارم برنج

که کوتاه کردى مرا راه گنج‏

بیامد بر مرد دانا بشب

و زان کشفگر نیز بگشاد لب‏

بر شاه شد شاد بوزرجمهر

بران خواسته شاه بگشاد چهر

چنین گفت زان پس که یزدان سپاس

مبادم مگر پاک و یزدان شناس‏

که در پادشاهى یکى موزه دوز

برین گونه شادست و گیتى فروز

که چندین درم ساخته باشدش

مبادا که بیداد بخراشدش‏

نگر تا چه دارد کنون آرزوى

بماناد بر ما همین راه و خوى‏

چو فامش بتوزى درم صد هزار

بده تا بماند ز ما یادگار

بدان زیر دستان دلاور شدند

جهانجوى با تخت و افسر شدند

مبادا که بیدادگر شهریار

بود شاد بر تخت و به روزگار

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که اى شاه نیک اختر خوب چهر

یکى آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش‏

فرستاده گوید که این مرد گفت

که شاه جهان با خرد باد جفت‏

یکى پور دارم رسیده بجاى

بفرهنگ جوید همى رهنماى‏

اگر شاه باشد بدین دستگیر

که این پاک فرزند گردد دبیر

ز یزدان بخواهم همى جان شاه

که جاوید باد این سزاوار گاه‏

بدو گفت شاه اى خردمند مرد

چرا دیو چشم ترا تیره کرد

برو همچنان بازگردان شتر

مبادا کزو سیم خواهیم و در

چو بازارگان بچه گردد دبیر

هنرمند و با دانش و یادگیر

چو فرزند ما بر نشیند بتخت

دبیرى ببایدش پیروز بخت‏

هنر باید از مرد موزه فروش

بدین کار دیگر تو با من مکوش‏

بدست خردمند و مرد نژاد

نماند بجز حسرت و سرد باد

شود پیش او خوار مردم شناس

چو پاسخ دهد زو پذیرد سپاس‏

بما بر پس از مرگ نفرین بود

چو آیین این روزگار این بود

نخواهیم روزى جز از گنج داد

درم زو مخواه و مکن هیچ یاد

هم اکنون شتر بازگردان براه

درم خواه و ز موزه دوزان مخواه‏

فرستاده بر گشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن