انوشیروان

فرستادن نوشین روان مهران ستاد را براى دیدن دختر خاقان

نویسنده نامه را پیش خواند

ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزیده سخنهاى فرخ نبشت‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار پیروز و پروردگار

بفرمان اویست گیتى بپاى

همویست بر نیک و بد رهنماى‏

کسى را که خواهد کند ارجمند

ز پستى بر آرد بچرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نیکى نخواهد بدو کردگار

بهر نیکى از وى شناسم سپاس

و گر بد کنم زو دل اندر هراس‏

نویسنده نامه را پیش خواند

ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت

گزیده سخنهاى فرخ نبشت‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

جهاندار پیروز و پروردگار

بفرمان اویست گیتى بپاى

همویست بر نیک و بد رهنماى‏

کسى را که خواهد کند ارجمند

ز پستى بر آرد بچرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار

چو نیکى نخواهد بدو کردگار

بهر نیکى از وى شناسم سپاس

و گر بد کنم زو دل اندر هراس‏

نباید که جان باشد اندر تنم

اگر بیم و امید ازو بر کنم‏

رسید این فرستاده بآفرین

ابا گرم گفتار خاقان چین‏

شنیدم ز پیوستگى هرچ گفت

ز پاکان که او دارد اندر نهفت‏

مرا شاد شد دل ز پیوند تو

بویژه ز پوشیده فرزند تو

فرستادم اینک یکى هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بیاید بگوید همه راز من

ز فرجام پیوند و آغاز من‏

همیشه تن و جانت پر شرم باد

دلت شاد و پشتت بما گرم باد

نویسنده چون خامه بیکار گشت

بیاراست قرطاس و اندر نوشت‏

همان چون سرشک قلم کرد خشک

نهادند مهرى برو بر ز مشک‏

بر ایشان یکى خلعت افگند شاه

کزان ماند اندر شگفتى سپاه‏

گزین کرد کسرى خردمند و راد

کجا نام او بود مهران ستاد

ز ایرانیان نامور صد سوار

سخنگوى و شایسته و نامدار

چنین گفت کسرى بمهران ستاد

که رو شاد و پیروز با مهر و داد

زبان و گمان بایدت چرب گوى

خرد رهنماى و دل آزر مجوى‏

شبستان او را نگه کن نخست

بدو نیک باید که دانى درست‏

بارایش چهره و فرّ و زیب

نباید که گیرندت اندر فریب‏

پس پرده او بسى دخترست

که با فرّ و بالا و با افسرست‏

پرستار زاده نیاید بکار

اگر چند باشد پدر شهریار

نگر تا کدامست با شرم و داد

بمادر که دارد ز خاتون نژاد

نبیره جهاندار فغفور چین

ز پشت سپهدار خاقان چین‏

اگر گوهر تن بود با نژاد

جهان زو شود شاد او نیز شاد

چو بشنید مهران ستاد این ز شاه

بسى آفرین کرد بر تاج و گاه‏

برفت از بر گاه گیتى فروز

بفرخنده فال و بخرداد روز

بخاقان چین آگهى شد که شاه

فرستاد مهران ستاد و سپاه‏

چو آمد بنزدیک خاقان چین

زمین را ببوسید و کرد آفرین‏

جهانجوى چون دید بنواختش

یکى نامور جایگه ساختش‏

ازان کار خاقان پر اندیشه گشت

بسوى شبستان خاتون گذشت‏

سخنهاى نوشین روان برگشاد

ز گنج و ز لشکر بسى کرد یاد

بدو گفت کین شاه نوشین روان

جوانست و بیدار و دولت جوان‏

یکى دخترى داد باید بدوى

که ما را فزاید بدو آبروى‏

ترا در پس پرده یک دخترست

کجا بر سر بانوان افسرست‏

مرا آرزویست از مهر اوى

که دیده نبردارم از چهر اوى‏

چهارست نیز از پرستندگان

پرستار و بیدار دل بندگان‏

از ایشان یکى را سپارم بدوى

بر آسایم از جنگ و ز گفت و گوى‏

بدو گفت خاتون که با راى تو

نگیرد کس اندر جهان جاى تو

برین گونه یک شب بپیمود خواب

چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب‏

بیامد بدرگاه مهران ستاد

بر تخت او رفت و نامه بداد

چو آن نامه بر خواند خاقان چین

ز پیمان بخندید و ز به گزین‏

کلید شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بینى اندر نهفت‏

پرستار با او بیامد چهار

که خاقان بدیشان بدى استوار

چو مهران ستاد آن سخنها شنید

بیاورد با استواران کلید

در حجره بگشاد و اندر شدند

پرستندگان داستانها زدند

که آن را که اکنون تو بینى بداد

ستاره ندیدست و خورشید و باد

شبستان بهشتى شد آراسته

پر از ماه و خورشید و پر خواسته‏

پرى چهره بر گاه بنشست پنج

همه بر سران تاج و در زیر گنج‏

مگر دخت خاتون که افسر نداشت

همان یاره و طوق و گوهر نداشت‏

یکى جامه کهنه بد بر برش

کلاهى ز مشک ایزدى بر سرش‏

ز گرده برخ بر نگارش نبود

جز آرایش کردگارش نبود

یکى سرو بد بر سرش ماه نو

فروزان ز دیدار او گاه نو

چو مهران ستاد اندرو بنگرید

یکى را بدیدار چون او ندید

بدانست بینا دل راى راد

که دورند خاقان و خاتون ز داد

بدستار و دستان همى چشم اوى

بپوشید و زان تازه شد خشم اوى‏

پرستنده را گفت نزدیک شاه

فراوان بود یاره و تاج و گاه‏

من این را که بى‏تاج و آرایشست

گزیدم که این اندر افزایشست‏

برنج از پى به گزین آمدم

نه از بهر دیباى چین آمدم‏

بدو گفت خاتون که اى مرد پیر

نگویى همى یک سخن دلپذیر

تو آن را که با فرّ و زیبست و راى

دلافروز گشته رسیده بجاى‏

ببالاى سرو و برخ چون بهار

بداند پرستیدن شهریار

همى کودکى نارسیده بجاى

برو برگزینى نه اى پاک راى‏

چنین پاسخ آورد مهران ستاد

که خاقان اگر سر بپیچد ز داد

بداند که شاه جهان کدخداى

بخواند مرا نیز ناپاک راى‏

من این را پسندم که بى‏تخت عاج

ندارد ز بن یاره و طوق و تاج‏

اگر مهتران این نبینند راى

چو فرمان بود باز گردم بجاى‏

نگه کرد خاقان بگفتار اوى

شگفت آمدش راى و کردار اوى‏

بدانست کان پیر پاکیزه مغز

بزرگست و شایسته کار نغز

خردمند بنشست با راى زن

بپالود ز ایوان شاه انجمن‏

چو پردخته شد جایگاه نشست

برفتند با زیج رومى بدست‏

ستاره شناسان و کند آوران

هر آن کس که بودند ز ایشان سران‏

بفرمود تا هر کرا بود مهر

بجستند یک سر شمار سپهر

همى کرد موبد باختر نگاه

ز کردار خاقان و پیوند شاه‏

چنین گفت فرجام کاى شهریار

دلت را ببد هیچ رنجه مدار

که این کار جز بر بهى نگذرد

ببد راى دشمن جهان نسپرد

چنینست راز سپهر بلند

همان گردش اختر سودمند

کزین دخت خاقان و ز پشت شاه

بیاید یکى شاه زیباى گاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن