انوشیروان

فرستادن خاقان چین، دختر را همراه مهران ستاد نزد نوشین روان

برو شهریاران کنند آفرین

همان پر هنر سرفرازان چین‏

چو بشنید خاقان دلش گشت خوش

بخندید خاتون خورشید فش‏

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بگفتند چیزى که بایست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت‏

بپذیرفت مهران ستاد از پدر

بنام شهنشاه پیروزگر

میانجى بپذرفت خاقان بداد

همان را که دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

بشادى بر شهریار آمدند

برو شهریاران کنند آفرین

همان پر هنر سرفرازان چین‏

چو بشنید خاقان دلش گشت خوش

بخندید خاتون خورشید فش‏

چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بگفتند چیزى که بایست گفت

ز فرزند خاتون که بد در نهفت‏

بپذیرفت مهران ستاد از پدر

بنام شهنشاه پیروزگر

میانجى بپذرفت خاقان بداد

همان را که دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند

بشادى بر شهریار آمدند

و زان پس یکى گنج آراسته

بدو در ز هر گونه‏اى خواسته‏

ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج

همان مهر پیروزه و تخت عاج‏

یکى دیگر از عود هندى بزر

برو بافته چند گونه گهر

ابا هر یکى افسرى شاهوار

صد اسب و صد استر بزین و ببار

شتر بار کرده ز دیباى چین

بیاراسته پشت اسبان بزین‏

چهل را ز دیباى زربفت‏گون

کشیده زبرجد بزر اندرون‏

صد اشتر ز گستردنى بار کرد

پرستنده سیصد پدیدار کرد

همى بود تا هر کسى بر نشست

بر آیین چین با درفشى بدست‏

بفرمود خاقان پیروز بخت

که بنهند بر کوهه پیل تخت‏

برو بافته شوشه سیم و زر

بشوشه درون چند گونه گهر

درفشى درفشان بدیباى چین

که پیدا نبودى ز دیبا زمین‏

بصد مردش از جاى برداشتند

ز هامون بگردون برافراشتند

ز دیبا بیاراست مهدى بزر

بمهد اندرون نابسوده گهر

چو سیصد پرستار با ماهروى

برفتند شادان دل و راه جوى‏

فرستاد فرزند را نزد شاه

سپاهى همى رفت با او براه‏

پرستنده پنجاه و خادم چهل

برو بر گذشتند شادان بدل‏

چو پردخته شد زان بیامد دبیر

بیاورد مشک و گلاب و حریر

یکى نامه بنوشت ار تنگ وار

پر آرایش و بوى و رنگ و نگار

نخستین ستود آفریننده را

جهاندار و بیدار و بیننده را

که هر چیز کو سازد اندر بوش

بران سو بود بندگان را روش‏

شهنشاه ایران مرا افسرست

نه پیوند او از پى دخترست‏

که تا من شنیدستم از بخردان

بزرگان و بیدار دل موبدان‏

ز فرّ بزرگى و اورند شاه

بجستم همى راى و پیوند شاه‏

که اندر جهان سر بسر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

بمردى و پیروزى و دستگاه

بفرّ و بنیرو و تخت و کلاه‏

برادى و دانش براى و خرد

ورا دین یزدان همى پرورد

فرستادم اینک جهان بین خویش

سوى شاه کسرى بآیین خویش‏

بفرموده‏ام تا بود بنده‏وار

چو شاید پس پرده شهریار

خرد گیرد از فرّ و فرهنگ اوى

بیاموزد آیین و آهنگ اوى‏

که بخت و خرد رهنمون تو باد

بزرگى و دانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشک چین

فرستاده را داد و کرد آفرین‏

یکى خلعت از بهر مهران ستاد

بیاراست کان کس ندارد بیاد

که دادى کسى از مهان جهان

فرستاده را آشکار و نهان‏

همان نیز یارانش را هدیه داد

ز دینار و ز مشکشان کرد شاد

همى رفت با دختر و خواسته

سواران و پیلان آراسته‏

چنین تا لب رود جیحون کشید

بمژگان همى از دلش خون کشید

همى بود تا رود بگذاشتند

ز خشکى بران روى برداشتند

ز جیحون دلى پر ز خون بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت‏

چو آگاهى آمد ز مهران ستاد

همى هر کس آن مژده را هدیه داد

یکایک همى خواندند آفرین

ابر شاه ایران و سالار چین‏

دلى شاد با هدیه و با نثار

همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذین بشهر و براه

درم ریختند از بر تخت شاه‏

به آموى و راه بیابان مرو

زمین بود یک سر چو پرّ تذرو

چنین تا ببسطام و گرگان رسید

تو گفتى زمین آسمان را ندید

ز آیین که بستند بر شهر و دشت

براهى که لشکر همى بر گذشت‏

و ز ایران همه کودک و مرد و زن

براه بت چین شدند انجمن‏

ز بالا بر ایشان گهر ریختند

بپى زعفران و درم بیختند

بر آمیخته طشتهاى خلوق

جهان پر شد از ناله کوس و بوق‏

همه یال اسبان پر از مشک و مى

شکر با درم ریخته زیر پى‏

ز بس ناله ناى و چنگ و رباب

نبد بر زمین جاى آرام و خواب‏

چو آمد بت اندر شبستان شاه

بمهد اندرون کرد کسرى نگاه‏

یکى سرو دید از برش گرد ماه

نهاده بمه بر ز عنبر کلاه‏

کلاهى بکردار مشکین زره

ز گوهر کشیده گره بر گره‏

گره بسته از تار و برتافته

بافسون یک اندر دگر بافته‏

چو از غالیه بر گل انگشترى

همه زیر انگشترى مشترى‏

درو شاه نوشین روان خیره ماند

برو نام یزدان فراوان بخواند

سزاوار او جاى بگزید شاه

بیاراستند از پى ماه گاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *