انوشیروان
رزم رام برزین با نوشزاد و کشته شدن نوشزاد
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روى هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جاى
خروش آمد از کوس و ز کرّ ناى
سپهبد چو آتش بر انگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
بپیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوش زاد
بسى کرد از پند پیروز یاد
بیامد بقلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روى هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جاى
خروش آمد از کوس و ز کرّ ناى
سپهبد چو آتش بر انگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
بپیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوش زاد
بسى کرد از پند پیروز یاد
بیامد بقلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش بدل در براند
بدو گفت کین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون بخاک اندر آید سرم
سوارى برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوش زاد
سر آمد بدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل ندارى برنج
که اینست رسم سراى سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدى شاد و گیتى فروز
نزاید جز از مرگ را جانور
اگر مرگ دانى غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست
پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
برسم مسیحا یکى گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم بر نهاد
شد آن نامور شیر دل نوش زاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان ببالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
ورا کشته دیدند و افگنده خوار
سکوباى رومى سرش بر کنار
همه رزمگه گشته زو پر خروش
دل رام بر زین پر از درد و جوش
ز اسقف بپرسید کز نوش زاد
از اندرز شاهى چه دارى بیاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته بتیر
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیباى رومى نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بر دار نیست
مسیحى بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترساى رخ ناشخود
خروش آمد از شهر و ز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشین روان
بتابوتش از جاى برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چو آگاه شد زان سخن مادرش
بخاک اندر آمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد براه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردهاى گردش اندر زدند
جهانى همه خاک بر سر زدند
بخاکش سپردند و شد نوش زاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچى همى خیره در بند آز
چو دانى که ایدر نمانى دراز
گذر جوى و چندین جهان را مجوى
گلش زهر دارد بسیرى مبوى
مگردان سر از دین و ز راستى
که خشم خداى آورد کاستى
چو این بشنوى دل ز غم بازکش
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام مى زرد خواه
بدل خرمى را مدان از گناه
نشاط و طرب جوى و سستى مکن
گزافه مپرداز مغز سخن
اگر در دلت هیچ حبّ علیست
ترا روز محشر بخواهش ولیست