انوشیروان
داستان بابک- موبد کسرى- و دیوان سپاه دادنش
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
بگنج و بلشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پر هنرتر بفرزانگى
بتخت و بداد و بمردانگى
ورا موبدى بود بابک بنام
هشیوار و دانا دل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایى فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشى برو شاهوار
نشستند هر کس که بود او بکار
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
بگنج و بلشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پر هنرتر بفرزانگى
بتخت و بداد و بمردانگى
ورا موبدى بود بابک بنام
هشیوار و دانا دل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایى فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشى برو شاهوار
نشستند هر کس که بود او بکار
ز دیوان بابک بر آمد خروش
نهادند یک سر بر آواز گوش
که اى نامداران جنگ آزماى
سراسر باسب اندر آرید پاى
خرامید یک یک بدرگاه شاه
بسر بر نهاده ز آهن کلاه
زره دار با گرزه گاوسار
کسى کو درم خواهد از شهریار
بیامد بایوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسرى ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پاى
بفرمودشان بازگشتن ز جاى
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشى بر آمد ز درگاه شاه
که اى گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همى گرد لشکر بر آمد بابر
نگه کرد بابک بگرد سپاه
چو پیدا نبد فرّ و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه باز گردید پیروز و شاد
بروز سه دیگر بر آمد خروش
که اى نامداران با فرّ و هوش
مبادا که از لشکرى یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و دیوان او بنگرد
هر آن کس که باشد بتاج ارجمند
بفرّ و بزرگى و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسرى چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک بر آمد خروش
بخندید کسرى و مغفر بخواست
درفش بزرگى بر افراشت راست
بدیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن بسر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومى زره
زده بر زره بر فراوان گره
یکى گرزه گاو پیکر بچنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
ببازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرّین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
بگردن بر آورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختى بسود
سلیح سوارى ببابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرّمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدى
روان را بفرهنگ توشه بدى
بیاراستى روى کشور بداد
ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیرى بد از بنده این گفت و گوى
سزد گر نپیچى تو از داد روى
عنان را یکى باز پیچى براست
چنان کز هنرمندى تو سزاست
دگر باره کسرى برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذر گشسب
نگه کرد بابک از و خیره ماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
سوارى هزار و گوى دو هزار
نبودى کسى را گذر بر چهار
درمّى فزون کرد روزىء شاه
بدیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگ جویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کاى شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستى بود و داد
درشتى نگیرد ز من شاه یاد
درشتى نمایم چو باشم درست
انوشه کسى کو درشتى نجست
بدو گفت شاه اى هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستى مگرد
تن خویش را چون محابا کنى
دل راستى را همى بشکنى
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوى اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه بر آریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ بپرمایه شاه
که چون تو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو اى شهریار
بایوان ندیدست پیکر نگار
بکام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بىگزند
بموبد چنین گفت نوشین روان
که با داد ما پیر گردد جوان
بگیتى نباید که از شهریار
بماند جز از راستى یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سراى سپنج
چو ایدر نخواهى همى آرمید
بباید چرید و بباید چمید
پر اندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همى داشتم در نهان
که تا تاج شاهى مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
بدل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشورى رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز بگنج
ببى مردى آید هم از گنج رنج
اگر بد بدرویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید
همى راندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوى پهلوانان و سوى ردان
هم از پند بیدار دل بخردان
نبشتم بهر کشورى نامهاى
بهر نامدارى و خودکامهاى
که هر کس که دارید هوش و خرد
همى کهترى را پسر پرورد
بمیدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
بگرز و بشمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بد گمان
جوان بىهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوى هر کشورى
درم برد نزدیک هر مهترى
چهل روز بودى درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمى روز بگذاشتند
کنون لا جرم روى گیتى بمرد
بیاراستم تا کى آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و راى بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسى آفرین خواند بر تاج و گاه