انوشیروان

سپاه کشیدن نوشین روان براى جنگ خاقان چین

یکى لشکرى از مداین براند

که روى زمین جز بدریا نماند

زمین کوه تا کوه یک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه‏

یکى لشکرى سوى گرگان کشید

که گشت آفتاب از جهان ناپدید

بیاسود چندى ز بهر شکار

همى گشت در کوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

بگرگان همى راى زد با سپاه‏

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

شده سغد یک سر چو دریاى آب‏

همى گفت خاقان سپاه مرا

زمین بر نتابد کلاه مرا

از ایدر سپه سوى ایران کشیم

و ز ایران بدشت دلیران کشیم‏

همه خاک ایران بچین آوریم

همان تازیان را بدین آوریم‏

یکى لشکرى از مداین براند

که روى زمین جز بدریا نماند

زمین کوه تا کوه یک سر سپاه

درفش جهاندار بر قلبگاه‏

یکى لشکرى سوى گرگان کشید

که گشت آفتاب از جهان ناپدید

بیاسود چندى ز بهر شکار

همى گشت در کوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان که شاه

بگرگان همى راى زد با سپاه‏

ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

شده سغد یک سر چو دریاى آب‏

همى گفت خاقان سپاه مرا

زمین بر نتابد کلاه مرا

از ایدر سپه سوى ایران کشیم

و ز ایران بدشت دلیران کشیم‏

همه خاک ایران بچین آوریم

همان تازیان را بدین آوریم‏

نمانم که کس تاج دارد نه تخت

نه اورنگ شاهى نه از تخت بخت‏

همى بود یک چند با گفت و گوى

جهانجوى با لشکرى جنگجوى‏

چنین تا بیامد ز شاه آگهى

کز ایران بجنبید با فرّهى

و زان بخت پیروزى و دستگاه

ز دریا بدریا کشیده سپاه‏

بپیچید خاقان چو آگاه شد

برزم اندرون راه کوتاه شد

باندیشه بنشست با راى زن

بزرگان لشکر شدند انجمن‏

سپهدار خاقان بدستور گفت

که این آگهى خوار نتوان نهفت‏

شنیدم که کسرى بگرگان رسید

همه روى کشور سپه گسترید

ندارد همانا ز ما آگهى

و گر تارک از راى دارد تهى‏

ز چین تا بجیحون سپاه منست

جهان زیر فرّ کلاه منست‏

مرا پیش او رفت باید بجنگ

بپوشد درم آتش نام و ننگ‏

گماند کزو بگذرى راه نیست

و گر در زمانه جز او شاه نیست‏

بیاگاهد اکنون چو من جنگجوى

شوم با سواران چین پیش اوى‏

خردمند مردى بخاقان چین

چنین گفت کاى شهریار زمین‏

تو با شاه ایران مکن رزم یاد

مده پادشاهى و لشکر بباد

ز شاهان نجوید کسى جاى اوى

مگر تیره باشد دل و راى اوى‏

که با فرّ او تخت را شاه نیست

بدیدار او در فلک ماه نیست‏

همى باژ خواهد ز هند و ز روم

ز جایى که گنجست و آباد بوم‏

خداوند تاجست و زیباى تخت

جهاندار و بیدار و پیروز بخت‏

چو بشنید خاقان ز موبد سخن

یکى راى شایسته افگند بن‏

چنین گفت با کاردان راه جوى

که این را چه بیند خردمند روى‏

دو کارست پیش اندرون ناگزیر

که خامش نشاید بدن خیره خیر

که آن را بپایان جز از رنج نیست

به از بر پراگندن گنج نیست‏

ز دینار پوشش نیاید نه خورد

نه گستردنى روز ننگ و نبرد

بدو ایمنى باید و خوردنى

همان پوشش و نغز گستردنى‏

هر آن کس که از بد هراسان شود

درم خوار گیرد تن آسان شود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *