انوشیروان

سپاه کشیدن نوشین روان به جنگ قیصر روم

چو بر خواند آن نامه را شهریار

بر آشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

از ان نامه چندى سخنها براند

سه روز اندران بود با راى زن

چه با پهلوانان لشکر شکن‏

چهارم بران راست شد راى شاه

که راند سوى جنگ قیصر سپاه‏

بر آمد ز در ناله گاو دم

خروشیدن ناى و رویینه خم‏

چو بر خواند آن نامه را شهریار

بر آشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند

از ان نامه چندى سخنها براند

سه روز اندران بود با راى زن

چه با پهلوانان لشکر شکن‏

چهارم بران راست شد راى شاه

که راند سوى جنگ قیصر سپاه‏

بر آمد ز در ناله گاو دم

خروشیدن ناى و رویینه خم‏

بآرام اندر نبودش درنگ

همى از پى راستى جست جنگ‏

سپه بر گرفت و بنه بر نهاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

یکى گرد بر شد که گفتى سپهر

بدریاى قیر اندر اندود چهر

بپوشید روى زمین را بنعل

هوا یک سر از پرنیان گشت لعل‏

نبد بر زمین پشه را جایگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه‏

ز جوش سواران و ز گرد پیل

زمین شد بکردار دریاى نیل‏

جهاندار با کاویانى درفش

همى رفت با تاج و زرینه کفش‏

همى برشد آوازشان بر دو میل

بپیش سپاه اندرون کوس و پیل‏

پس پشت و پیش اندر آزادگان

همى رفته تا آذرابادگان‏

چو چشمش بر آمد بآذر گشسب

پیاده شد از دور و بگذاشت اسب‏

ز دستور پاکیزه برسم بجست

دو رخ را بآب دو دیده بشست‏

بباژ اندر آمد بآتشکده

نهاده بدرگاه جشن سده‏

بفرمود تا نامه زند و است

بآواز بر خواند موبد درست‏

رد و هیربد پیش غلتان بخاک

همه دامن قرطها کرده چاک‏

بزرگان برو گوهر افشاندند

بزمزم همى آفرین خواندند

چو نزدیکتر شد نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت‏

ازو خواست پیروزى و دستگاه

نمودن دلش را سوى داد راه‏

پرستندگان را ببخشید چیز

بجایى که درویش دیدند نیز

یکى خیمه زد پیش آتشکده

کشیدند لشکر ز هر سو رده‏

دبیر خردمند را پیش خواند

سخنهاى بایسته با او براند

یکى نامه فرمود با آفرین

سوى مرزبانان ایران زمین‏

که ترسنده باشید و بیدار بید

سپه را ز دشمن نگهدار بید

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جویید با زیردست‏

بدارید چندانک باید سپاه

بدان تا نیابد بد اندیش راه‏

درفش مرا تا نبیند کسى

نباید که ایمن بخسبد بسى‏

از آتشکده چون بشد سوى روم

پراگنده شد زو خبر گرد بوم‏

بپیش آمد آن کس که فرمان گزید

دگر زان بر و بوم شد ناپدید

جهان دیده با هدیه و با نثار

فراوان بیامد بر شهریار

بهر بوم و بر کو فرود آمدى

زهر سو پیام و درود آمدى‏

ز گیتى بهر سو که لشکر کشید

جز از بزم و شادى نیامد پدید

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

ببزم آمدندى بر شهریار

چو نزدیک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

سپهدار شیروى بهرام بود

که در جنگ با راى و آرام بود

چپ لشکرش را بفرهاد داد

بسى پندها بر برو کرد یاد

چو استاد پیروز بر میمنه

گشسب جهانجوى پیش بنه‏

بقلب اندر اورند مهران بپاى

که در کینه گه داشتى دل بجاى‏

طلایه بهرمز خرّاد داد

بسى گفت با او ز بیداد و داد

بهر سوى رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان‏

ز لشکر جهان دیدگان را بخواند

بسى پند و اندرز نیکو براند

چنین گفت کین لشکر بى‏کران

ز بى‏مایگان و ز پر مایگان‏

اگر یک تن از راه من بگذرند

دم خویش بى‏رأى من بشمرند

بدرویش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج‏

وگر کشتمندى بکوبد بپاى

وگر پیش لشکر بجنبد ز جاى‏

ور آهنگ بر میوه دارى کند

وگر ناپسندیده کارى کند

بیزدان که او داد دیهیم و زور

خداوند کیوان و بهرام و هور

که در پى میانش ببرّم بتیغ

و گر داستان را بر آید بمیغ‏

بپیش سپه در طلایه منم

جهانجوى و در قلب مایه منم‏

نگهبان پیل و سپاه و بنه

گهى بر میان گاه بر میمنه‏

بخشکى روم گر بدریاى آب

نجویم برزم اندر آرام و خواب‏

منادیگرى نام او رشنواد

گرفت آن سخنهاى کسرى بیاد

بیامد دوان گرد لشکر بگشت

بهر خیمه و خرگهى بر گذشت‏

خروشید کاى بى‏کرانه سپاه

چنینست فرمان بیدار شاه‏

که گر جز بداد و بمهر و خرد

کسى سوى خاک سیه بنگرد

بران تیره خاکش بریزند خون

چو آید ز فرمان یزدان برون‏

ببانگ منادى نشد شاه رام

بروز سپید و شب تیره فام‏

همى گرد لشکر بگشتى براه

همى داشتى نیک و بد را نگاه‏

ز کار جهان آگهى داشتى

بد و نیک را خوار نگذاشتى‏

ز لشکر کسى کو بمردى براه

ورا دخمه کردى بران جایگاه‏

اگر باز ماندى ازو سیم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

بد و نیک با مرده بودى بخاک

نبودى به از مردم اندر مغاک‏

جهانى بدو مانده اندر شگفت

که نوشین روان آن بزرگى گرفت‏

بهر جایگاهى که جنگ آمدى

ورا راى و هوش و درنگ آمدى‏

فرستاده‏اى خواستى راستگوى

که رفتى بر دشمن چاره جوى‏

اگر یافتندى سوى داد راه

نکردى ستم خود خردمند شاه‏

اگر جنگ جستى بجنگ آمدى

بخشم دلاور نهنگ آمدى‏

بتاراج دادى همه بوم و رست

جهان را بداد و بشمشیر جست‏

بکردار خورشید بد راى شاه

که بر ترّ و خشکى بتابد براه‏

ندارد ز کس روشنایى دریغ

چو بگذارد از چرخ گردنده میغ‏

همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوى

همش در خوشاب و هم آب جوى‏

فروغ و بلندى نبودش ز کس

دلافروز و بخشنده او بود و بس‏

شهنشاه را مایه این بود و فر

جهان را همى داشت در زیر پر

ورا جنگ و بخشش چو بازى بدى

ازیرا چنان بى‏نیازى بدى‏

اگر شیر و پیل آمدندیش پیش

نه برداشتى جنگ یک روز بیش‏

سپاهى که با خود و خفتان جنگ

بپیش سپاه آمدى بى‏درنگ‏

اگر کشته بودى و گر بسته زار

بزندان پیروزگر شهریار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *