انوشیروان

فریاد خواستن منذر تازى از بیداد کردن قیصر روم

ز گیلان براه مداین کشید

شمار و کران سپه را ندید

بره بر یکى لشکر بى‏کران

پدید آمد از دور نیزه وران‏

سوارى بیامد بکردار گرد

که در لشکر گشن بد پاى مرد

پیاده شد از اسب و بگشاد لب

چنین گفت کاین منذرست از عرب‏

بیامد که بیند مگر شاه را

ببوسد همى خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آید رواست

چنان دان که این خانه ما وراست‏

ز گیلان براه مداین کشید

شمار و کران سپه را ندید

بره بر یکى لشکر بى‏کران

پدید آمد از دور نیزه وران‏

سوارى بیامد بکردار گرد

که در لشکر گشن بد پاى مرد

پیاده شد از اسب و بگشاد لب

چنین گفت کاین منذرست از عرب‏

بیامد که بیند مگر شاه را

ببوسد همى خاک درگاه را

شهنشاه گفتا گر آید رواست

چنان دان که این خانه ما وراست‏

فرستاده آمد زمین بوس داد

برفت و شنیده همه کرد یاد

چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمین را برفت‏

همانگه بیامد بنزدیک شاه

همه مهتران بر گشادند راه‏

بپرسید زو شاه و شادى نمود

ز دیدار او روشنایى فزود

جهان دیده منذر زبان برگشاد

ز روم و ز قیصر همى کرد یاد

بدو گفت اگر شاه ایران تویى

نگهدار پشت دلیران تویى‏

چرا رومیان شهریارى کنند

بدشت سواران سوارى کنند

اگر شاه بر تخت قیصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

چو دستور باشد گرانمایه شاه

نبیند ز ما نیز فریاد خواه‏

سواران دشتى چو رومى سوار

بیابند جوشن نیاید بکار

ز گفتار منذر بر آشفت شاه

که قیصر همى بر فرازد کلاه‏

ز لشکر زبان آورى برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

میاساى هیچ اندر آباد بوم‏

بقیصر بگو گر ندارى خرد

ز راى تو مغز تو کیفر برد

اگر شیر جنگى بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داد یابى بسست

که او را نشست از بر هر کسست‏

چپ خویش پیدا کن از دست راست

چو پیدا کنى مرز جویى رواست‏

چو بخشنده بوم و کشور منم

بگیتى سرافراز و مهتر منم‏

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادى بدو بر وزد

تو با تازیان دست یازى بکین

یکى در نهان خویشتن را ببین‏

و دیگر که آن پادشاهى مراست

در گاو تا پشت ماهى مراست‏

اگر من سپاهى فرستم بروم

ترا تیغ پولاد گردد چو موم‏

فرستاده از نزد نوشین روان

بیامد بکردار باد دمان‏

بر قیصر آمد پیامش بداد

بپیچید بى‏مایه قیصر ز داد

نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

همى دور دید از بلندى نشیب‏

چنین گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خیره منذر بنالد همى

برین گونه رنجش ببالد همى‏

ور ایدونک از دشت نیزه وران

نبالد کسى از کران تا کران‏

زمین آنک بالاست پهنا کنیم

و زان دشت بى‏آب دریا کنیم‏

فرستاده بشنید و آمد چو گرد

شنیده سخنها همه یاد کرد

برآشفت کسرى بدستور گفت

که با مغز قیصر خرد نیست جفت‏

من او را نمایم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پیمان کراست‏

ز بیشىّ و ز گردن افراختن

وزین کشتن و غارت و تاختن‏

پشیمانى آنگه خورد مرد مست

که شب زیر آتش کند هر دو دست‏

بفرمود تا بر کشیدند ناى

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جاى‏

ز درگاه برخاست آواى کوس

زمین قیرگون شد هوا آبنوس‏

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سى هزار

بمنذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نیزه وران‏

سپاهى بر از جنگ جویان بروم

که آتش بر آرند زان مرز و بوم‏

که گر چند من شهریار توام

برین کینه بر مایه دار توام‏

فرستاده‏یى ما کنون چرب‏گوى

فرستیم با نامه‏یى نزد اوى‏

مگر خود نیاید ترا زان گزند

بروم و بقیصر تو ما را پسند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن