انوشیروان

آگاه یافتن مادر طلحند از مرگ پسر و سوگ کردن از بهر او

چو شاهان گزیدند جاى نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

همیشه بره دیدبان داشتى

بتلخى همى روز بگذاشتى‏

چو از راه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بینا دل از دیده گاه‏

همى دیده‏بان بنگرید از دو میل

که بیند مگر تاج طلخند و پیل‏

ز بالا درفش گو آمد پدید

همه روى کشور سپه گسترید

نیامد پدید از میان سپاه

سوارى بر افگند از دیده گاه‏

که لشکر گذر کرد زین روى کوه

گو و هرک بودند با او گروه‏

چو شاهان گزیدند جاى نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

همیشه بره دیدبان داشتى

بتلخى همى روز بگذاشتى‏

چو از راه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بینا دل از دیده گاه‏

همى دیده‏بان بنگرید از دو میل

که بیند مگر تاج طلخند و پیل‏

ز بالا درفش گو آمد پدید

همه روى کشور سپه گسترید

نیامد پدید از میان سپاه

سوارى بر افگند از دیده گاه‏

که لشکر گذر کرد زین روى کوه

گو و هرک بودند با او گروه‏

نه طلخند پیدا نه پیل و درفش

نه آن نامداران زرینه کفش‏

ز مژگان فرو ریخت خون مادرش

فراوان بدیوار بر زد سرش‏

ازان پس چو آمد بمام آگهى

که تیره شد آن فرّ شاهنشهى‏

جهاندار طلخند بر زین بمرد

سر گاه شاهى بگو در سپرد

همى جامه زد چاک و رخ را بکند

بگنجور گنج آتش اندر فگند

بایوان او شد دمان مادرش

بخون اندرون غرقه گشته سرش‏

همه کاخ و تاج بزرگى بسوخت

ازان پس بلند آتشى بر فروخت‏

که سوزد تن خویش بآیین هند

ازان سوگ پیدا کند دین هند

چو از مادر آگاهى آمد بگو

بر انگیخت آن باره تیز رو

بیامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت‏

بدو گفت کاى مهربان گوش دار

که ما بى‏گناهیم زین کارزار

نه من کشتم او را نه یاران من

نه گردى گمان برد زین انجمن‏

که خود پیش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت‏

بدو گفت مادر که اى بدکنش

ز چرخ بلند آیدت سرزنش‏

برادر کشى از پى تاج و تخت

نخواند ترا نیکدل نیکبخت‏

چنین داد پاسخ که اى مهربان

نشاید که بر من شوى بدگمان‏

بیارام تا گردش رزمگاه

نمایم ترا کار شاه و سپاه‏

که یارست شد پیش او رزمجوى

کرا بود در سر خود این گفت و گوى‏

بدادار کو داد و مهر آفرید

شب و روز و گردان سپهر آفرید

کزین پس نبیند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه‏

مگر کین سخن آشکارا کنم

ز تندى دلت پر مدارا کنم‏

که او را بدست کسى بد زمان

که مردم رهایى نیابد ازان‏

که یابد بگیتى رهایى ز مرگ

و گر جان بپوشد بپولاد ترگ‏

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

بگیتى کسى یک نفس نشمرد

و گر چون نمایم نگردى تو رام

بدادار دارنده کوراست کام‏

که پیشت بآتش بر خویش را

بسوزم ز بهر بداندیش را

چو بشنید مادر سخنهاى گو

دریغ آمدش برز و بالاى گو

بدو گفت مادر که بنماى راه

که چون مرد بر پیل طلخند شاه‏

مگر بر من این آشکارا شود

پر آتش دلم پر مدارا شود

پر از درد شد گو بایوان خویش

جهان دیده فرزانه را خواند پیش‏

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که بر آتش آشفته بود

نشستند هر دو بهم راى زن

گو و مرد فرزانه بى‏انجمن‏

بدو گفت فرزانه کاى نیکخوى

نگردد بما راست این آرزوى‏

ز هر سو بخوانیم برنا و پیر

کجا نامدارى بود تیزویر

ز کشمیر و ز دنبر و مرغ و ماى

و زان تیزویران جوینده راى‏

ز دریا و از کنده و رزمگاه

بگوییم با مرد جوینده راه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *