شطرنج

بازى شطرنج ساختن از بهر مادر طلحند

سواران بهر سو پراگند گو

بجایى که بد موبدى پیش رو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانا دل و بخردان‏

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پیکار جنگ و سپاه‏

ز دریا و از کنده و آبگیر

یکایک بگفتند با تیزویر

نخفتند ز ایشان یکى تیره شب

نه بر یکدیگر برگشادند لب‏

ز میدان چو بر خاست آواز کوس

جهان دیدگان خواستند آبنوس‏

سواران بهر سو پراگند گو

بجایى که بد موبدى پیش رو

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانا دل و بخردان‏

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پیکار جنگ و سپاه‏

ز دریا و از کنده و آبگیر

یکایک بگفتند با تیزویر

نخفتند ز ایشان یکى تیره شب

نه بر یکدیگر برگشادند لب‏

ز میدان چو بر خاست آواز کوس

جهان دیدگان خواستند آبنوس‏

یکى تخت کردند از چار سوى

دو مرد گرانمایه و نیکخوى‏

همانند آن کنده و رزمگاه

بروى اندر آورده روى سپاه‏

بران تخت صد خانه کرده نگار

صفى کرد او لشکر کارزار

پس آنگه دو لشکر ز ساج و ز عاج

دو شاه سرافراز با پیل و تاج‏

پیاده بدید اندرو با سوار

همه کرده آرایش کارزار

ز اسبان و پیلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه‏

همه کرده پیکر بآیین جنگ

یکى تیز و جنبان یکى با درنگ‏

بیاراسته شاه قلب سپاه

ز یک دست فرزانه نیک خواه‏

ابر دست شاه از دو رویه دو پیل

ز پیلان شده گرد همرنگ نیل‏

دو اشتر بر پیل کرده بپاى

نشانده بر ایشان دو پاکیزه راى‏

بزیر شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جویند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روى دو صف

ز خون جگر بر لب آورده کف‏

پیاده برفتى ز پیش و ز پس

کجا بود در جنگ فریاد رس‏

چو بگذاشتى تا سر آوردگاه

نشستى چو فرزانه بر دست شاه‏

همان نیز فرزانه یک خانه بیش

نرفتى نبودى ازین شاه پیش‏

سه خانه برفتى سرافراز پیل

بدیدى همه رزمگه از دو میل‏

سه خانه برفتى شتر همچنان

بر آورد گه بر دمان و دنان‏

نرفتى کسى پیش رخ کینه خواه

همى تاختى او همه رزمگاه‏

همى راند هر یک بمیدان خویش

برفتن نکردى کسى کمّ و بیش‏

چو دیدى کسى شاه را در نبرد

بآواز گفتى که شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه‏

نگه کرد شاه اندران چار سوى

سپه دید افگنده چین در بروى‏

ز اسب و ز کنده برو بسته راه

چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه‏

شد از رنج و ز تشنگى شاه مات

چنین یافت از چرخ گردان برات‏

ز شطرنج طلخند بد آرزوى

گو آن شاه آزاده و نیکخوى‏

همى کرد مادر ببازى نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه‏

نشسته شب و روز پر درد و خشم

ببازى شطرنج داده دو چشم‏

همه کام و رایش بشطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

همیشه همى ریخت خونین سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک‏

بدین گونه بد تا چمان و چران

چنین تا سر آمد بروبر زمان‏

سر آمد کنون بر من این داستان

چنان هم که بشنیدم از باستان‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *