انوشیروان
بازگشتن خاقان و سپاه کشیدن نوشین روان سوى تیسفون
چو آگاهى آمد بخاقان چین
ز ایران و ز شاه ایران زمین
و زان شادمانى بفرزند اوى
شدن شاد و خرم بپیوند اوى
بپردخت سغد و سمرقند و چاج
بقچقار باشى فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
همى مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشین روان
بخفتند بر دشت پیر و جوان
یکایک همى خواندند آفرین
ز هر جاى بر شهریار زمین
همه دست برداشته بآسمان
که اى کردگار مکان و زمان
چو آگاهى آمد بخاقان چین
ز ایران و ز شاه ایران زمین
و زان شادمانى بفرزند اوى
شدن شاد و خرم بپیوند اوى
بپردخت سغد و سمرقند و چاج
بقچقار باشى فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
همى مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشین روان
بخفتند بر دشت پیر و جوان
یکایک همى خواندند آفرین
ز هر جاى بر شهریار زمین
همه دست برداشته بآسمان
که اى کردگار مکان و زمان
تو این داد بر شاه کسرى بدار
بگردان ز جانش بد روزگار
که از فرّ و اورند او در جهان
بدى دور گشت آشکار و نهان
بنخچیر چون او بگرگان رسید
گشاده کسى روى خاقان ندید
بشد خواب و خورد از سواران چین
سوارى نبرداشت از اسب زین
پراگنده شد ترک سیصد هزار
بجایى نبد کوشش کارزار
کمانى نبایست کردن بزه
نه که بد از ایدر نه چینى نه مه
بدین سان بود فرّ و برز کیان
بنخچیر آهنگ شیر ژیان
که نام وى و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
و زان پس بزرگان شدند انجمن
از آموى تا شهر چاچ و ختن
بگفتند کاین شهرهاى فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
بسى بود ویران و آرام جغد
چغانى و سومان و ختلان و بلخ
شده روز بر هر کسى تار و تلخ
بخارا و خوارزم و آموى و زم
بسى یاد داریم با درد و غم
ز بیداد و ز رنج افراسیاب
کسى را نبد جاى آرام و خواب
چو کىخسرو آمد برستیم از اوى
جهانى بر آسود از گفت و گوى
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
شد این مرزها پر ز درد و گزند
از ایران چو گشتاسب آمد بجنگ
ندید ایچ ارجاسب جاى درنگ
بر آسود گیتى ز کردار اوى
که هرگز مبادا فلک یار اوى
ازان پس چو نرسى سپهدار شد
همه شهرها پر ز تیمار شد
چو شاپور ارمزد بگرفت جاى
ندانست نرسى سرش را ز پاى
جهان سوى داد آمد و ایمنى
ز بد بسته شد دست آهرمنى
چو خاقان جهان بستد از یزدگرد
ببد تیز دستى بر آورد گرد
بیامد جهاندار بهرام گور
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
بهنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانیش فرزند اوى
مه خویشان مه تخت و مه اورند اوى
جهاندار کسرى کنون مرز ما
بپذرفت و پر مایه شد ارز ما
بماناد تا جاودان این بر اوى
جهان سر بسر چون تن و چون سر اوى
که از وى زمین داد بیند کنون
نبینیم رنج و نه ریزیم خون
ازان پس ز هیتال و ترک و ختن
بگلزرّیون بر شدند انجمن
بهر سو که بد موبدى کاردان
ردى پاک و هشیار و بسیاردان
ز پیران هر آن کس که بد راى زن
بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان راى دیدند یک سر سپاه
که ایند با هدیه نزدیک شاه
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یک دل و یک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه
همه بر نهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بگفتند کاى شاه ما بندهایم
بفرمان تو در جهان زندهایم
همه سرفرازیم با ساز جنگ
بهامون بدرّیم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار
برستند پاک از بد روزگار
از ایشان فغانیش بد پیش رو
سپاهى پسش جنگ سازان نو
ز گردان چو خشنود شد شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنى جایگه ساختشان
و زان پس شهنشاه یزدان پرست
بخاک آمد از جایگاه نشست
ستایش همى کرد بر کردگار
که اى برتر از گردش روزگار
تو دادى مرا فرّ و فرهنگ و راى
تو باشى بهر نیکئى رهنماى
هر آن کس که یابد ز من آگهى
ازین پس نجوید کلاه مهى
همه کهترى را بسازند کار
ندارد کسى زهره کارزار
بکوه اندرون مرغ و ماهى بر آب
چو من خفته باشم نجویند خواب
همه دام و دد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند
کرا برگزینى تو او خوار نیست
جهان را جز از تو جهاندار نیست
تو نیرو دهى تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته روان
چنین پیش یزدان فراوان گریست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست