بوزرجمهر
بزم چهارم نوشین روان با بزرگمهر و موبدان
دو هفته برین نیز بگذشت شاه
بپردخت روزى ز کارى سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان
بایوان خرامند با بخردان
بپرسید شاه از بن و از نژاد
ز تیزى و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهىّ و ز داد کنداوران
ز آغاز و فرجام نیک اختران
سخن کرد زین موبدان خواستار
بپرسش گرفت آنچ آید بکار
ببوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر بر آر از نهفت
یکى آفرین کرد بوزرجمهر
که اى شاه روشن دل و خوب چهر
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
یکى چون تو ننهاد بر سر کلاه
دو هفته برین نیز بگذشت شاه
بپردخت روزى ز کارى سپاه
بفرمود تا موبدان و ردان
بایوان خرامند با بخردان
بپرسید شاه از بن و از نژاد
ز تیزى و آرام و فرهنگ و داد
ز شاهىّ و ز داد کنداوران
ز آغاز و فرجام نیک اختران
سخن کرد زین موبدان خواستار
بپرسش گرفت آنچ آید بکار
ببوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که رخشنده گوهر بر آر از نهفت
یکى آفرین کرد بوزرجمهر
که اى شاه روشن دل و خوب چهر
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
یکى چون تو ننهاد بر سر کلاه
بداد و بدانش بتاج و بتخت
بفرّ و بچهر و براى و ببخت
چو پرهیز کارى کند شهریار
چه نیکوست پرهیز با تاج دار
ز یزدان بترسد گه داورى
نگردد بمیل و بکنداورى
خرد را کند پادشا بر هوا
بدانگه که خشم آورد پادشا
نباید که اندیشه شهریار
بود جز پسندیده کردگار
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
بپاداش نیکى بجوید بهشت
زبان راست گوى و دل آزرم جوى
همیشه جهان را بدو آبروى
هر ان کس که باشد ورا راى زن
سبک باشد اندر دل انجمن
سخنگوى و روشن دل و داد ده
کهان را بکه دارد و مه بمه
کسى کو بود شاه را زیر دست
نباید که یابد بجائى شکست
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند
نگه داشتن کار درگاه را
بزهر آژدن کام بدخواه را
چو دارد ز هر دانشى آگهى
بماند جهاندار با فرهى
نباید که خسبد کسى دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند
کسى کو بباد افره اندر خورست
کجا بد نژادست و بد گوهرست
کند شاه دور از میان گروه
بىآزار تا زو نگردد ستوه
هر ان کس که باشد بزندان شاه
گنهکار گر مردم بىگناه
بفرمان یزدان بباید گشاد
بزند و باست آنچ کردست یاد
سپهبد بفرهنگ دارد سپاه
براساید از درد فریاد خواه
چو آژیر باشى ز دشمن براى
بد اندیش را دل برآید ز جاى
همه رخنه پادشاهى بمرد
بدارى بهنگام پیش از نبرد
بچیزى که گردد نکوهیده شاه
نکوهش بود نیز با فرّ و گاه
ازو دور گشتن برغم هوا
خرد را بران راى کردن گوا
فزودن بفرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش
ز فرهنگ و ز دانش آموختن
سزد گر دلت یابد افروختن
گشادن برو بر در گنج خویش
نباید که یاد آورد رنج خویش
هر انگه که یازد ببد کار دست
دل شاه بچه نباید شکست
چو بر بدکنش دست گردد دراز
بخون جز بفرمان یزدان میاز
و گر دشمنى یابى اندر دلش
چو خو باشد از بوستان بگسلش
که گر دیر ماند بنیرو شود
و زو باغ شاهى پر آهو شود
چو باشد جهانجوى با فرّ و هوش
نباید که دارد ببدگوى گوش
ز دستور بد گوهر و گفت بد
تباهى بدیهیم شاهى رسد
نباید شنیدن ز نادان سخن
چو بد گوید از داد فرمان مکن
همه راستى باید آراستن
نباید که دیو آورد کاستن
چو این گفتها بشنود پارسا
خرد را کند بر دلش پادشا
کند آفرین تاج بر شهریار
شود تخت شاهى برو پایدار
بنازد بدو تاج شاهى و تخت
بداندیش نومید گردد ز بخت
چو بر گردد این چرخ ناپایدار
ازو نام نیکو بود یادگار
بماناد تا روز باشد جوان
هنر یافته جان نوشین روان
ز گفتار او انجمن خیره شد
همه راى دانندگان تیره شد
چو نوشین روان آن سخنها شنود
بروزیش چندانک بد برفزود
و زان پندها دیده پر آب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
یکى انجمن لب پر از آفرین
برفتند ز ایوان شاه زمین