بوزرجمهر

پند دادن بزرگمهر، نوشین روان

جهاندار یک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

بر تخت بنشست بوزرجمهر

یکى آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و پروردگار

چنین گفت کاى داور تازه روى

که بر تو نیابد سخن زشت‏گوى‏

خجسته شهنشاه پیروزگر

جهاندار با دانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوى

ابر دفتر و کاغذ خسروى‏

سپردم بگنجور تا روزگار

برآید بخواند مگر شهریار

جهاندار یک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

بر تخت بنشست بوزرجمهر

یکى آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و پروردگار

چنین گفت کاى داور تازه روى

که بر تو نیابد سخن زشت‏گوى‏

خجسته شهنشاه پیروزگر

جهاندار با دانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوى

ابر دفتر و کاغذ خسروى‏

سپردم بگنجور تا روزگار

برآید بخواند مگر شهریار

بدیدم که این گنبد دیر ساز

نخواهد همى لب گشادن براز

اگر مرد برخیزد از تخت بزم

نهد بر کف خویش جان را برزم‏

زمین را بپردازد از دشمنان

شود ایمن از رنج آهرمنان‏

شود پادشا بر جهان سربسر

بیابد سخنها همه در بدر

شو دستگاهش چو خواهد فراخ

کند گلشن و باغ و میدان و کاخ‏

نهد گنج و فرزند گرد آورد

بسى روز بر آرزو بشمرد

فراز آورد لشکر و خواسته

شود کاخ و ایوانش آراسته‏

گر ایدونک درویش باشد برنج

فراز آرد از هر سویى نام و گنج‏

ز روى ریا هرچ گرد آورد

ز صد سال بودنش بر نگذرد

شود خاک و بى‏بر شود رنج اوى

بدشمن بماند همه گنج اوى‏

نه فرزند ماند نه تخت و کلاه

نه ایوان شاهى نه گنج و سپاه‏

چو بنشیند آن جستن و باد اوى

ز گیتى نگیرد کسى یاد اوى‏

بدین کار چون بگذرد روزگار

ازو نام نیکى بود یادگار

ز گیتى دو چیز ست جاوید بس

دگر هرچ باشد نماند بکس‏

سخن گفتن نغز و کردار نیک

نگردد کهن تا جهانست ریک‏

بدین سان بود گردش روزگار

خنک مرد با شرم و پرهیزگار

مکن شهریارا گنه تا توان

بویژه کزو شرم دارد روان‏

بى‏آزارى و سودمندى گزین

که اینست فرهنگ آیین و دین‏

ز من یادگارست چندى سخن

گمانم که هرگز نگردد کهن‏

چو بگشاد روشن دل شهریار

فراوان سخن کرد زو خواستار

بدو گفت فرخ کدامست مرد

که دارد دلى شاد بى‏باد سرد

چنین گفت کان کو بود بى‏گناه

نبردست آهرمن او را ز راه‏

بپرسیدش از کژّى و راه دیو

ز راه جهاندار کیهان خدیو

بدو گفت فرمان یزدان بهیست

که اندر دو گیتى ازو فرّهیست

در برترى راه آهرمنست

که مرد پرستنده را دشمنست‏

خنک در جهان مرد پیمان منش

که پاکى و شرمست پیرامنش‏

چو جانش تنش را نگهبان بود

همه زندگانیش آسان بود

بماند بدو رادى و راستى

نکوبد در کژّى و کاستى‏

هران چیز کان بهره تن بود

روانش پس از مرگ روشن بود

ازین هر دو چیزى ندارد دریغ

که بهر نیامست گر بهر تیغ‏

کسى کو بود بر خرد پادشا

روان را ندارد براه هوا

سخن نشنو از مرد افزون منش

که با جان روشن بود بدکنش‏

چو خستو بیاید بدیگر سراى

هم ایدر پر از درد ماند بجاى‏

کزین بگذرى سفله آن را شناس

که از پاک یزدان ندارد سپاس‏

دریغ آیدش بهره تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن‏

همان بهر جانش که دانش بود

نداند نه از دانشى بشنود

بپرسید کسرى که از کهتران

کرا باشد اندیشه مهتران‏

چنین گفت کان کس که داناتر ست

بهر آرزو بر تواناتر ست‏

کدامست دانا بدو شاه گفت

که دانش بود مرد را در نهفت‏

چنین گفت کان کو بفرمان دیو

نپردازد از راه کیهان خدیو

ده‏اند اهرمن هم بنیروى شیر

که آرند جان خرد را بزیر

بدو گفت کسرى که ده دیو چیست

کزیشان خرد را بباید گریست‏

چنین داد پاسخ که آز و نیاز

دو دیوند با زور و گردن فراز

دگر خشم و رشکست و ننگست و کین

چو نمّام و دو روى و ناپاک دین‏

دهم آنک از کس ندارد سپاس

بنیکى و هم نیست یزدان شناس‏

بدو گفت ازین شوم ده با گزند

کدامست آهرمن زورمند

چنین داد پاسخ بکسرى که آز

ستمکاره دیوى بود دیر ساز

که او را نبینند خشنود ایچ

همه در فزونیش باشد بسیچ‏

نیاز آنک او را ز اندوه و درد

همى کور بینند و رخساره زرد

کزین بگذرى خسروا دیو رشک

یکى دردمندى بود بى‏پزشک‏

اگر در زمانه کسى بى‏گزند

بتندى شود جان او دردمند

دگر ننگ دیوى بود با ستیز

همیشه ببد کرده چنگال تیز

دگر دیو کینست پر خشم و جوش

ز مردم بتابد گه خشم هوش‏

نه بخشایش آرد بروبر نه مهر

دژ آگاه دیوى پر آژنگ چهر

دگر دیو نمّام کو جز دروغ

نداند نراند سخن با فروغ‏

بماند سخن چین و دوروى دیو

بریده دل از بیم کیهان خدیو

میان دو تن کین و جنگ آورد

بکوشد که پیوستگى بشکرد

دگر دیو بى‏دانش و ناسپاس

نباشد خردمند و نیکى شناس‏

بنزدیک او راى و شرم اندکیست

بچشمش بدو نیک هر دو یکیست‏

ز دانا بپرسید پس شهریار

که چون دیو با دل کند کارزار

ببنده چه دادست کیهان خدیو

که از کار کوته کند دست دیو

چنین داد پاسخ که دست خرد

ز کردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان ترا رهنمون

که راهى دراز ست پیش اندرون‏

ز شمشیر دیوان خرد جوشنست

دل و جان داننده زو روشنست‏

گذشته سخن یاد دارد خرد

بدانش روان را همى پرورد

و گر خود بود آنک خوانیم خیم

که با او ندارد دل از دیو بیم‏

جهان خوش بود بر دل نیک خوى

نگردد بگرد در آرزوى‏

سخنهاى باینده گویم کنون

که دل را بشادى بود رهنمون‏

همیشه خردمند و امیدوار

نبیند جز از شادى روزگار

نیندیشد از کار بد یک زمان

ره راست گیرد نگیرد کمان‏

دگر هر که خشنود باشد بگنج

نیازد نیارد تنش را برنج‏

کسى کو بگنج و درم ننگرد

همه روز او بر خوشى بگذرد

دگر دین یزدان پرستست و بس

برنج و بگنج و بآزرم کس‏

ز فرمان یزدان نگردد سرش

سرشت بدى نیست هم گوهرش‏

برین همنشانست پرهیز نیز

که نفروشد او راه یزدان بچیز

بدو گفت زین ده کدامست شاه

سوى نیکویها نماینده راه‏

چنین داد پاسخ که راه خرد

ز هر دانشى بى‏گمان بگذرد

همان خوى نیکو که مردم بدوى

بماند همه ساله با آب روى‏

وزین گوهران گوهر استوار

تن خشندى دیدم از روزگار

وزیشان امیدست آهسته‏تر

بر آسوده از رنج و شایسته‏تر

وزین گوهران آز دیدم برنج

که همواره سیرى نیابد ز گنج‏

بدو گفت شاه از هنرها چه به

که گردد بدو مرد جوینده مه‏

چنین داد پاسخ که هر کو ز راه

نگردد بود با تنى بى‏گناه‏

بیابد ز گیتى همه کام و نام

از انجام فرجام و آرام و کام‏

بپرسید ازو نامبردار گو

کزین ده کدامین بود پیش رو

چنین داد پاسخ بآواز نرم

سخنهاى دانش بگفتار گرم‏

فزونى نجوید برین بر خرد

خرد بى‏گمان بر هنر بگذرد

و زان پس ز دانا بپرسید مه

که فرهنگ مردم کدامست به‏

چنین داد پاسخ که دانش بهست

خردمند خود بر جهان بر مهست‏

که دانا بلندى نیازد بگنج

تن خویش را دور دارد ز رنج‏

ز نیروى خصمش بپرسید شاه

که چون جست خواهى همى دستگاه‏

چنین داد پاسخ که کردار بد

بود خصم روشن روان و خرد

ز دانا بپرسید پس دادگر

که فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنین داد پاسخ بدو رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون‏

گهر بى‏هنر زار و خوارست و سست

بفرهنگ باشد روان تندرست‏

بدو گفت جان را زدودن بچیست

هنرهاى تن را ستودن بچیست‏

بگویم کنون گفتها سربسر

اگر یادگیرى همه در بدر

خرد مرد را خلعت ایزدیست

ز اندیشه دورست و دور از بدیست‏

هنرمند کز خویشتن در شگفت

بماند هنر زو نباید گرفت‏

همان خوش منش مردم خویش دار

نباشد بچشم خردمند خوار

اگر بخشش و دانش و رسم و داد

خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگى و افزونى و راستى

همى گیرد از خوى بد کاستى‏

ازان پس بپرسید کسرى از وى

که اى نامور مرد فرهنگ جوى‏

بزرگى بکوشش بود گر ببخت

که یابد جهاندار از و تاج و تخت‏

چنین داد پاسخ که بخت و هنر

چنانند چون جفت با یکدگر

چنان چون تن و جان که یارند و جفت

تنومند پیدا و جان در نهفت‏

همان کالبد مرد را پوششست

اگر بخت بیدار در کوششست‏

بکوشش نیاید بزرگى بجاى

مگر بخت نیکش بود رهنماى‏

و دیگر که گیتى فسانه ست و باد

چو خوابى که بیننده دارد بیاد

چو بیدار گردد نبیند بچشم

اگر نیکویى دید اگر درد و خشم‏

دگر پرسشى برگشاد از نهفت

بدانا ستوده کدامست گفت‏

چنین داد پاسخ که شاهى که تخت

بیاراید و زور یابد ز بخت‏

اگر دادگر باشد و نیک نام

بیابد ز گفتار و کردار کام‏

بدو گفت کاندر جهان مستمند

کدامست بدروز و ناسودمند

چنین داد پاسخ که درویش زشت

که نه کام یابد نه خرم بهشت‏

بپرسید و گفتا که بدبخت کیست

که همواره از درد باید گریست‏

چنین داد پاسخ که داننده مرد

که دارد ز کردار بد روى زرد

بپرسید از و گفت خرسند کیست

ببیشى ز چیز آرزومند کیست‏

چنین داد پاسخ که آن کس که مهر

ندارد برین گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شایسته‏تر

چنین گفت کان کس که آهسته تر

بپرسید ازو گفت آهسته کیست

که بر تیز مردم بباید گریست‏

چنین داد پاسخ که از عیب‏جوى

نگر تا که پیچد سر از گفتگوى‏

بنزدیک او شرم و آهستگى

هنرمندى و راى و شایستگى‏

بپرسید ازو نامور شهریار

که از مردمان کیست امیدوار

چنین گفت کان کس که کوشاترست

دو گوشش بدانش نیوشاترست‏

بپرسید ازو شهریار جهان

از آگاهى نیک و بد در نهان‏

چنین داد پاسخ که از آگهى

فراوان بود کژّ و مغزش تهى‏

مگر آنک گفتند خاکست جاى

ندانم چه گویم ز دیگر سراى‏

بدو گفت کسرى که آباد شهر

کدامست و ما زو چه داریم بهر

چنین داد پاسخ که آباد جاى

ز داد جهاندار باشد بپاى‏

بپرسید کسرى که بیدارتر

پسندیده‏تر مرد و هشیارتر

بگیتى کدامست با من بگوى

که بفزاید از دانشى آبروى‏

چنین داد پاسخ که داناى پیر

که با آزمایش بود یادگیر

بدو گفت کسرى که رامش کراست

که دارد بشادى همى پشت راست‏

چنین داد پاسخ که هر کو ز بیم

بود ایمن و باشدش زرّ و سیم‏

بدو گفت ما را ستایش بچیست

بنزدیک هر کس پسندیده کیست‏

چنین داد پاسخ که او را نیاز

بپوشد همى رشک با ننگ و آز

همان رشک و کینش نباشد نهان

پسندیده او باشد اندر جهان‏

ز مرد شکیبا بپرسید شاه

که از صبر دارد بسر بر کلاه‏

چنین گفت کان کس که نومید گشت

دل تیره رایش چو خورشید گشت‏

دگر آنک روزش بباید شمرد

بکار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم در دل کیست بیش

کز اندوه سیر آید از جان خویش‏

چنین داد پاسخ که آن کو ز تخت

بیفتاد و نومید گردد ز بخت‏

بپرسید ازو شهریار بلند

که از ما که دارد دلى دردمند

چنین گفت کان کو خردمند نیست

توانگر کش از بخت فرزند نیست‏

بپرسید شاه از دل مستند

نشسته بگرم اندرون بى‏گزند

بدو گفت با دانشى پارسا

که گردد برو ابلهى پادشا

بپرسید نومیدتر کس کدام

که دارد توانایى و نیک نام‏

چنین گفت کان کو ز کار بزرگ

بیفتد بماند نژند و سترگ‏

بپرسید ازو شاه نوشین روان

که اى مرد دانا و روشن روان‏

که دانى که بى‏نام و آرایشست

که او از در مهر و بخشایشست‏

بدو گفت مرد فراوان گناه

گنهکار درویش و بى‏دستگاه‏

بپرسید و گفتش که برگوى راست

که تا از گذشته پشیمان کراست‏

چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ

که بر سر نهد پادشا روز مرگ‏

پشیمان شود دل کند پر هراس

که جانش بیزدان بود ناسپاس‏

و دیگر که کردار داد بسى

بنزدیک آن ناسپاسان کسى‏

بپرسید و گفت اى خرد یافته

هنرها یک اندر دگر بافته‏

چه دانى کزو تن بود سودمند

همان بر دل هر کسى ارجمند

چنین داد پاسخ که ناتندرست

که دل را جز از شادمانى نجست‏

چو از درد روزى بسستى بود

همه آرزو تندرستى بود

بپرسید و گفتش که از آرزوى

چه بیشست پیدا کن اى نیکخوى‏

بدو گفت چون سرفرازى بود

همه آرزو بى‏نیازى بود

چو از بى‏نیازى بود تندرست

نباید جز از کام دل چیز جست‏

از ان پس چنین گفت با رهنمون

که بر دل چه اندیشه آید فزون‏

چنین داد پاسخ که این را سه روى

بسازد خردمند با راه جوى‏

یکى آنک اندیشد از روز بد

مگر بى‏گنه بر تنش بد رسد

بترسد ز کار فریبنده دوست

که با مغز جان خواهد و خون و پوست‏

سه دیگر ز بیدادگر شهریار

که بیگار بستاند از مرد کار

چه نیکو بود گردش روزگار

خرد یافته مرد آموزگار

جهان روشن و پاشا دادگر

ز گردون نیابى فزون زین هنر

بپرسیدش از دین و از راستى

کزو دور باشد بدو کاستى‏

بدو گفت شاها بدینى گراى

کزو نگسلد یاد کرد خداى‏

همان دورى از کژّى و راه دیو

بترس از جهانبان و کیهان خدیو

بفرمان یزدان نهاده دو گوش

وزیشان نباشد کسى با خروش‏

از ان پس بپرسیدش از پادشا

که فرمانروانست بر پارسا

کز ایشان کدامست پیروز بخت

که باشد بگیتى سزاوار تخت‏

چنین گفت کان کو بود دادگر

خرد دارد و راى و شرم هنر

بپرسیدش از دوستان کهن

که باشند همکوشه و یک سخن‏

چنین داد پاسخ که از مرد دوست

جوانمردى و داد دادن نکوست‏

نخواهد بتو بد بآزرم کس

بسختى بود یار و فریادرس‏

بدو گفت کسرى کرا بیش دوست

که با او یکى بود از مغز و پوست‏

چنین داد پاسخ که از نیکدل

جدایى نخواهد جز از دلگسل‏

دگر آن کسى کو نوازنده‏تر

نکوتر بکردار و سازنده‏تر

بپرسید دشمن کرا بیشتر

که باشد بدو بر بداندیش‏تر

چنین داد پاسخ که برتر منش

که باشد فراوان بدو سرزنش‏

همان نیز کآواز دارد درشت

پر آژنگ رخساره و بسته مشت‏

بپرسید تا جاودان دوست کیست

ز درد جدایى که خواهد گریست‏

چنین داد پاسخ که کردار نیک

نخواهد جدا بودن از یار نیک‏

چه ماند بدو گفت جاوید چیز

که آن چیز کمّى نگیرد بنیز

چنین داد پاسخ که انباز مرد

نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

بدو گفت کسرى چه روشنترست

که بر تارک هر کسى افسرست‏

چنین گفت کین جان دانا بود

که بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه اى خداوند مهر

چه باشد بپهنا فزون از سپهر

چنین گفت کان شاه بخشنده دست

و دیگر دل مرد یزدان پرست‏

بپرسید و گفتا چه با زیب‏تر

کزان بر فرازد خردمند سر

چنین داد پاسخ که اى پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنى

همى خشت خشک اندر آب افکنى‏

بدو گفت اندر چه چیزست رنج

کزو کم شود مرد را آز گنج‏

بدو داد پاسخ که اى شهریار

همیشه دلت باد چون نوبهار

پرستنده شاه بد خو ز رنج

نخواهد تن و زندگانئ و گنج‏

بپرسید گفتش چه دیدى شگفت

کزان برتر اندازه نتوان گرفت‏

چنین گفت با شاه بوزرجمهر

که یک سر شگفتست کار سپهر

یکى مرد بینیم با دستگاه

کلاهش رسیده با بر سیاه‏

که او دست چپ را نداند ز راست

ز بخشش فزونى نداند نه کاست‏

یکى گردش آسمان بلند

ستاره بگوید که چونست و چند

فلک رهنمونش بسختى بود

همه بهر او شوربختى بود

گرانتر چه دانى بدو گفت شاه

چنین داد پاسخ که سنگ گناه‏

بپرسید کز برترى کارها

ز گفتارها هم ز کردارها

کدامست با ننگ و با سرزنش

که باشد ورا هر کسى بدکنش‏

چنین داد پاسخ که زفتى ز شاه

ستیهیدن مردم بى‏گناه‏

توانگر که تنگى کند در خورش

دریغ آیدش پوشش و پرورش‏

زنانى که ایشان ندارند شرم

بگفتن ندارند آواز نرم‏

همان نیک مردان که تندى کنند

و گر تنگ دستان بلندى کنند

دروغ آنک بى‏رنگ و زشتست و خوار

چه بر نابکار و چه بر شهریار

بگیتى ز نیکى چه چیزست گفت

که هم آشکارست و هم در نهفت‏

کزو مرد داننده جوشن کند

روان را بدان چیز روشن کند

چنین داد پاسخ که کوشان بدین

بگیتى نیابد جز از آفرین‏

دگر آنک دارد ز یزدان سپاس

بود دانشى مرد نیکى شناس‏

بدو گفت کسرى که کرده چه به

چه ناکرده از شاه و ز مرد مه‏

چه بهتر کزو بازداریم چنگ

گرفته چه بهتر ز بهر درنگ‏

چه بهتر ز فرمودن و داشتن

وگر مرد را خوار بگذاشتن‏

بپاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بى‏گناهان بخوابند چشم‏

دگر آنک بیدار دارى روان

بکوشى تو در کارها تا توان‏

فروهشته کین بر گرفته امید

بتابد روان زو بکردار شید

ز کار بزه چند یابى مزه

بیفگن مزه دور باش از بزه‏

سپاس از خداوند خورشید و ماه

که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه‏

چو این کار دلگیرت آمد ببن

ز شطرنج باید که رانى سخن‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *