بوزرجمهر
گزاریدن بزرگمهر خواب کسرى را
و زان بیشه پویان براه آمدند
خرامان بنزدیک شاه آمدند
فرستاده از پیش کودک برفت
بر تخت کسرى خرامید تفت
بدو گفت کاى شاه نوشین روان
تویى خفته بیدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها بمرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگیان کودکى یافتم
بیاوردم و تیز بشتافتم
بگفت آن سخن کز لب او شنید
ز مار سیاه آن شگفتى که دید
جهاندار کسرى ورا پیش خواند
و زان خواب چندى سخنها براند
و زان بیشه پویان براه آمدند
خرامان بنزدیک شاه آمدند
فرستاده از پیش کودک برفت
بر تخت کسرى خرامید تفت
بدو گفت کاى شاه نوشین روان
تویى خفته بیدار و دولت جوان
برفتم ز درگاه شاها بمرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
ز فرهنگیان کودکى یافتم
بیاوردم و تیز بشتافتم
بگفت آن سخن کز لب او شنید
ز مار سیاه آن شگفتى که دید
جهاندار کسرى ورا پیش خواند
و زان خواب چندى سخنها براند
چو بشنید دانا ز نوشین روان
سرش پر سخن گشت و گویا زبان
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکى مرد برناست کز خویشتن
بآرایش جامه کردست زن
ز بیگانه پردخته کن جایگاه
برین راى ما تا نیابند راه
بفرماى تا پیش تو بگذرند
پى خویشتن بر زمین بسپرند
بپرسیم زان ناسزاى دلیر
که چون اندر آمد ببالین شیر
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد
در کاخ شاهنشهى سخت کرد
بتان شبستان آن شهریار
برفتند پر بوى و رنگ و نگار
سمن بوى خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسرى برفتند نرم
ندیدند ازین سان کسى در میان
برآشفت کسرى چو شیر ژیان
گزارنده گفت این نه اندر خورست
غلامى میان زنان اندرست
شمن گفت رفتن بافزون کنید
رخ از چادر شرم بیرون کنید
دگر باره بر پیش بگذاشتند
همه خواب را خیره پنداشتند
غلامى پدید آمد اندر میان
ببالاى سرو و بچهر کیان
تنش لرز لرزان بکردار بید
دل از جان شیرین شده ناامید
کنیزک بدان حجره هفتاد بود
که هر یک بتن سرو آزاد بود
یکى دخترى مهتر چاج بود
ببالاى سرو و ببر عاج بود
غلامى سمن پیکر و مشک بوى
بخان پدر مهربان بد بدوى
بسان یکى بنده در پیش اوى
بهر جا که رفتى بدى خویش اوى
بپرسید زو گفت کین مرد کیست
کسى کو چنین بنده پرورد کیست
چنین برگزیدى دلیر و جوان
میان شبستان نوشین روان
چنین گفت زن کین ز من کهتر ست
جوانست و با من ز یک مادر ست
چنین جامه پوشید کز شرم شاه
نیارست کردن برویش نگاه
برادر گر از تو بپوشید روى
ز شرم تو بود آن بهانه مجوى
چو بشنید این گفته نوشین روان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
بر آشفت زان پس بدژخیم گفت
که این هر دو در خاک باید نهفت
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پرده شاه نوشین روان
بر آویختشان در شبستان شاه
نگونسار پر خون و تن پر گناه
گزارنده خواب را بدره داد
ز اسب و ز پوشیدنى بهره داد
فرو ماند از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازهها بر گرفت
نوشتند نامش بدیوان شاه
بر موبدان نماینده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر
بدو روى بنمود گردان سپهر
همى روز روزش فزون بود بخت
بدو شادمان بد دل شاه سخت
دل شاه کسرى پر از داد بود
بدانش دل و مغزش آباد بود
بدرگاه بر موبدان داشتى
ز هر دانشى بخردان داشتى
همیشه سخنگوى هفتاد مرد
بدرگاه بودى بخواب و بخورد
هرانگه که پردخته گشتى ز کار
ز داد و دهش و ز مى و میگسار
ز هر موبدى نو سخن خواستى
دلش را بدانش بیاراستى
بدانگاه نو بود بوزرجمهر
سراینده و زیرک و خوب چهر
چنان بد کزان موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همى دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش برگذشت