بهرام گور

داستان بهرام گور با چهار خواهران

دگر هفته با موبدان و ردان

بنخچیر شد شهریار جهان‏

چنان بد که ماهى بنخچیر گاه

همى بود میخواره و با سپاه‏

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت‏

سوى شهر شد شاد دل با سپاه

شب آمد بره گشت گیتى سیاه‏

بزرگان لشکر همى راندند

سخنهاى شاهنشهان خواندند

یکى آتشى دید رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

دگر هفته با موبدان و ردان

بنخچیر شد شهریار جهان‏

چنان بد که ماهى بنخچیر گاه

همى بود میخواره و با سپاه‏

ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت

گرفتن ز اندازه اندر گذشت‏

سوى شهر شد شاد دل با سپاه

شب آمد بره گشت گیتى سیاه‏

بزرگان لشکر همى راندند

سخنهاى شاهنشهان خواندند

یکى آتشى دید رخشان ز دور

بران سان که بهمن کند شاه سور

شهنشاه بر روشنى بنگرید

بیک سو دهى خرّم آمد پدید

یکى آسیا دید در پیش ده

نشسته پراگنده مردان مه‏

و زان سوى آتش همه دختران

یکى جشنگه ساخته بر کران‏

ز گل هر یکى بر سرش افسرى

نشسته بهر جاى رامشگرى‏

همى چامه رزم خسرو زدند

و زان جایگه هر زمان نو زدند

همه ماه روى و همه جعد موى

همه جامه گوهر همه مشک موى‏

بنزدیک پیش در آسیا

برامش کشیده نخى بر گیا

و زان هر یکى دسته گل بدست

ز شادى و از مى شده نیم مست‏

از ان پس خروش آمد از جشنگاه

که جاوید ماناد بهرامشاه‏

که با فرّو برزست و با مهر و چهر

برویست بر پاى گردان سپهر

همى مى چکد گویى از روى اوى

همى بوى مشک آید از موى اوى‏

شکارش نباشد جز از شیر و گور

ازیراش خوانند بهرام گور

جهاندار کاو از ایشان شنید

عنان را بپیچید و زان سو کشید

چو آمد بنزدیکى دختران

نگه کرد جاى از کران تا کران‏

همه دشت یک سر پر از ماه دید

بشهر آمدن راه کوتاه دید

بفرمود تا میگساران ز راه

مى آرند و میخواره نزدیک شاه‏

گسارنده آورد جام بلور

نهادند بر دست بهرام گور

از ان دختران آنک بد نامدار

برون آمدند از میانه چهار

یکى مشک نام و دگر سیسنک

یکى نام ناز و دگر سوسنک‏

بر شاه رفتند با دست بند

برخ چون بهار و ببالا بلند

یکى چامه گفتند بهرام را

شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسید بهرام گور

کزیشان بدلش اندر افتاد شور

که اى گلرخان دختران که اید

وزین آتش افروختن بر چه اید

یکى گفت کاى سرو بالا سوار

بهر چیز ماننده شهریار

پدرمان یکى آسیابان پیر

بدین کوه نخچیر گیرد بتیر

بیاید همانا چو شب تیره شد

ورا دیده از تیرگى خیره شد

هم اندر زمان آسیابان ز کوه

بیاورد نخچیر خود با گروه‏

چو بهرام را دید رخ را بخاک

بمالید آن پیر آزاده پاک‏

یکى جام زرّین بفرمود شاه

بدان پیر دادن که آمد ز راه‏

بدو گفت کاین چار خورشید روى

چه دارى چو هستند هنگام شوى‏

برو پیر مرد آفرین کرد و گفت

که این دختران مرا نیست جفت‏

رسیده بدین سال دوشیزه‏اند

بدوشیزگى نیز پاکیزه‏اند

و لیکن ندارند چیزى فزون

نگوییم زین بیش چیزى کنون‏

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

بمن ده وزین بیش دختر مکار

چنین داد پاسخ ورا پیر مرد

کزین در که گفتى سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر

نه سیم و سراى و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شاید مرا

که بى‏چیز ایشان بباید مرا

بدو گفت هر چار جفت تو اند

پر ستارگان نهفت تو اند

بعیب و هنر چشم تو دیدشان

بدین سان که دیدى پسندیدشان‏

بدو گفت بهرام کاین هر چهار

پذیرفتم از پاک پروردگار

بگفت این و از جاى بر پاى خاست

بدشت اندر آواى بالاى خاست‏

بفرمود تا خادمان سپاه

برند آن بتان را بمشکوى شاه‏

سپاه اندر آمد یکایک ز دشت

همه شب همى دشت لشکر گذشت‏

فرو ماند زان آسیابان شگفت

شب تیره اندیشه اندر گرفت‏

بزن گفت کاین نامدار چو ماه

بدین برز بالا و این دستگاه‏

شب تیره بر آسیا چون رسید

زنش گفت کز دور آتش بدید

بر آواز این رامش دختران

ز مستى مى آورد و رامشگران‏

چنین گفت پس آسیابان بزن

که اى زن مرا داستانى بزن‏

که نیکیست فرجام این گر بدى

زنش گفت کارى بود ایزدى‏

نپرسید چون دید مرد از نژاد

نه از خواسته بر دلش بود یاد

بروى زمین بر همى ماه جست

نه دینار و نه دختر شاه جست‏

بت‏آرا ببیند چو ایشان بچین

گسسته شود بر بتان آفرین‏

برین گونه تا شید بر پشت راغ

بر آمد جهان شد چو روشن چراغ‏

همى رفت هر گونه‏یى داستان

چه از بد نژاد و چه از راستان‏

چو شب روز شد مهتر آمد بده

بدین پیر گفتا که اى روزبه‏

ببالینت آمد شب تیره بخت

ببار آمد آن سبز شاخ درخت‏

شب تیره‏گون دوش بهرامشاه

همى آمد از دشت نخچیر گاه‏

نگه کرد این جشن و آتش بدید

عنان را بپیچید و زین سو کشید

کنون دختران تو جفت وى‏اند

بآرام اندر نهفت وى‏اند

بدان روى و آن موى و آن راستى

همى شاه را دختر آراستى‏

شهنشاه بهرام داماد تست

بهر کشورى زین سپس یاد تست‏

ترا داد این کشور و مرز پاک

مخور غم که رستى ز اندوه و باک‏

بفرماى فرمان که پیمان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست‏

کنون ما همه کهتران توایم

چه کهتر همه چاکران توایم‏

بدو آسیابان و زن خیره ماند

همى هر یکى نام یزدان بخواند

چنین گفت مهتر که آن روى و موى

ز چرخ چهارم خور آورد شوى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن