بهرام گور

به زنى کردن بهرام گور، دختر شاه هندوستان را

همان شاه شنگل دلى پر ز درد

همى داشت از کار او روى زرد

شب آمد بیاورد فرزانه را

همان مردم خویش و بیگانه را

چنین گفت کاین مرد بهرامشاه

بدین زور و این شاخ و این دستگاه‏

نباشد همى ایدر از هیچ روى

ز هر گونه آمیختم رنگ و بوى‏

گر از نزد ما او بایران شود

بنزدیک شاه دلیران شود

سپاه مرا سست خواند بکار

بهندوستان نیست گوید سوار

همان شاه شنگل دلى پر ز درد

همى داشت از کار او روى زرد

شب آمد بیاورد فرزانه را

همان مردم خویش و بیگانه را

چنین گفت کاین مرد بهرامشاه

بدین زور و این شاخ و این دستگاه‏

نباشد همى ایدر از هیچ روى

ز هر گونه آمیختم رنگ و بوى‏

گر از نزد ما او بایران شود

بنزدیک شاه دلیران شود

سپاه مرا سست خواند بکار

بهندوستان نیست گوید سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم

فرستاده را سر ز تن بر کنم‏

نهانش همى کرد خواهم تباه

چه بینید این را چه دانید راه‏

بدو گفت فرزانه کاى شهریار

دلت را بدین گونه رنجه مدار

فرستاده شهریاران کشى

بغُمرى برد راه و بى‏دانشى‏

کس اندیشه زین گونه هرگز نکرد

براه چنین راى هرگز مگرد

بر مهتران زشت نامى بود

سپهبد بمردم گرامى بود

پس انگه بیاید ز ایران سپاه

یکى تاج دارى چو بهرامشاه‏

نماند ز ما کس بدینجا درست

ز نیکى نباید ترا دست شست‏

رهانیده ماست از اژدها

نه کشتن بود رنج او را بها

بدین بوم ما از اژدها کشت و کرگ

بتن زندگانى فزایش نه مرگ‏

چو بشنید شنگل سخن تیره شد

ز گفتار فرزانگان خیره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه

فرستاد کس نزد بهرامشاه‏

بتنها تن خویش بى‏انجمن

نه دستور بد پیش و نه راى زن‏

ببهرام گفت اى دلاراى مرد

توانگر شدى گرد بیشى مگرد

بتو داد خواهم همى دخترم

ز گفتار و کردار باشد برم‏

چو این کرده باشم بر من بایست

کز ایدر گذشتن ترا روى نیست‏

ترا بر سپه کامگارى دهم

بهندوستان شهریارى دهم‏

فرو ماند بهرام و اندیشه کرد

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست

ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست‏

و دیگر که جان بر سر آرم بدین

ببینم مگر خاک ایران زمین‏

که ایدر بدین سان بماندیم دیر

بر آویخت بادام روباه شیر

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرایش جان کنم‏

تو از هر سه دختر یکى برگزین

که چون بینمش خوانمش آفرین‏

ز گفتار او شاد شد شاه هند

بیاراست ایوان بچینى پرند

سه دختر بیامد چو خرّم بهار

بآرایش و بوى و رنگ و نگار

ببهرام گور آن زمان گفت رو

بیاراى دل را بدیدار نو

بشد تیز بهرام و او را بدید

ازان ماه رویان یکى برگزید

چو خرّم بهارى سپینود نام

همه شرم و ناز و همه راى و کام‏

بدو داد شنگل سپینود را

چو سرو سهى شمع بى‏دود را

یکى گنج پر مایه‏تر برگزید

بدان ماه رخ داد شنگل کلید

بیاورد یاران بهرام را

سواران با زیب و با نام را

درم داد و دینار و هر گونه چیز

همان عنبر و عود و کافور نیز

بیاراست ایوان گوهر نگار

ز قنّوج هر کس که بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند

بشادى همه نزد شاه آمدند

ببودند یک هفته با مى بدست

همه شاد و خرّم بجاى نشست‏

سپینود با شاه بهرام گور

چو مى بود روشن بجام بلور

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *