بهرام گور
رفتن بهرام گور به نخجیرگاه و کشتن شیران
بفرمود تا تخت شاهنشهى
بباغ بهار اندر آرد رهى
بفرمان ببردند پیروزه تخت
نهادند زیر گلَفشان درخت
مى و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با راى زن شهریار
که خرّم بمردم بود روزگار
بدخمه درون بس که تنها شویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
بپاى آورد کاخ و ایوانها
بفرمود تا تخت شاهنشهى
بباغ بهار اندر آرد رهى
بفرمان ببردند پیروزه تخت
نهادند زیر گلَفشان درخت
مى و جام بردند و رامشگران
بپالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با راى زن شهریار
که خرّم بمردم بود روزگار
بدخمه درون بس که تنها شویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
بپاى آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد
ابا خویشتن نام نیکى ببرد
ز گیتى ستایش بما بر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
بىآزارى و راستى بایدت
چو خواهى که این خورده نگزایدت
کنون سال من رفت بر سى و هشت
بسى روز بر شادمانى گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل
غم روز مرگ اندر آید بدل
چو یک موى گردد بسر بر سپید
بباید گسستن ز شادى امید
چو کافور شد مشک معیوب گشت
بکافور بر تاج ناخوب گشت
همى بزم و بازى کنم تا دو سال
چو لختى شکست اندر آید بیال
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
بشادى بسى روز بگذاشتم
ز بادى که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهى
ز مى جام زرّین ندارم تهى
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهارى بود
مى سرخ چون غمگسارى بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد
زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانى بپوشیم خز
بنخچیر باید شدن سوى جز
بدان دشت نخچیر کارى کنیم
که اندر جهان یادگارى کنیم
کنون گردن گور گردد ستبر
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز
نباید کشیدن براه دراز
که آن جاى گرزست ست و تیر و کمان
نباشیم بىتاختن یک زمان
بیابان که من دیدهام زیر جز
شده چون بن نیزه بالاى گز
بران جایگه نیز یابیم شیر
شکارى بود گر بمانیم دیر
همى بود تا ابر شهریورى
برآمد جهان شد پر از لشکرى
ز هر گوشهیى لشکرى جنگجوى
سوى شاه ایران نهادند روى
از یشان گزین کرد گردنکشان
کسى کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر بدشت شکار
سواران شمشیر زن ده هزار
ببردند خرگاه و پرده سراى
همان خیمه و آخر و چارپاى
همه زیردستان بپیش سپاه
برفتند هر جاى کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
کنند از بر چرخ چینى سطرخ
پس لشکر اندر همى تاخت شاه
خود و ویژگان تا بنخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پر شور دید
چنین گفت کاین جا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان دل و تن درست
که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز
چو رخشان شود هور گیتى فروز
نخستین بشمشیر شیر افگنیم
همان اژدهاى دلیر افگنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهى
خدنگ مرا گور گردد رهى
ببود آن شب و بامداد پگاه
سوى بیشه رفتند شاه و سپاه
هم انگاه بیرون خرامید شیر
دلاور شده خورده از گور سیر
بیاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
و لیکن بشمشیر یازم بشیر
بدان تا نخواند مرا نادلیر
بپوشید تر کرده پشمین قباى
باسپ نبرد اندر آورد پاى
چو شیر اژدها دید بر پاى خاست
ز بالا دو دست اندر آورد راست
همى خواست زد بر سر اسپ اوى
بزد پاشنه مرد نخچیر جوى
بزد بر سر شیر شمشیر تیز
سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدو نیم کرد
دل نرّه شیران پر از بیم کرد
بیامد دگر شیر غرّان دلیر
همى جفت او بچّه پرورد زیر
بزد خنجرى تیز بر گردنش
سر شیر نر کنده شد از تنش
یکى گفت کاى شاه خورشید چهر
ندارى همى بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچّگان
همه بچّگان شیر مادر مکان
کنون باید آژیر بودن دلیر
که در مهرگان بچّه دارد بزیر
سه فرسنگ بالاى این بیشه است
بیک سال اگر شیر گیرى بدست
جهان هم نگردد ز شیران تهى
تو چندین چرا رنج بر تن نهى
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
به پیمان جز از جنگ شیران نجست
کنون شهریارى بایران تراست
بگور آمدى جنگ شیران چراست
بدو گفت شاه اى خردمند پیر
بشبگیر فردا من و گور و تیر
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامى بتیر و کمان
اگر داد مردى بخواهیم داد
بگوپال و شمشیر گیریم یاد
بدو گفت موبد که مرد سوار
نبیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فرّ تو دور باد
نشست تو در تو گلشن و سور باد
بپرده سراى آمد از بیشه شاه
ابا موبد و پهلوان سپاه
همى خواند لشکر برو آفرین
که بىتو مبادا کلاه و نگین
بخرگاه شد چون سپه بازگشت
ز دادنش گیتى پر آواز گشت
یکى دانشى مرزبان پیش کار
بخرگاه نو بر پراگند خار
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جاى خواب
همه خیمهها خوان زرّین نهاد
برو کاسهرود آرایش چین نهاد
بیاراست سالار خوان از بره
همه خوردنیها که بد یک سره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامى بزرگ از بلور
که آرد پرى چهره میگسار
نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
سرِ مایه او بود ما کهتریم
اگر کهترى را خود اندر خوریم
برزم و ببزم و براى و بخوان
جز او را جهاندار گیتى مخوان
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
بایران و ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سى و شش از شهر یاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روى گیتى پر از کین اوست
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویاى کین
مبادا جز از نیکویى در جهان
ز من در میان کهان و مهان
بیارید گفتا منادیگرى
خوش آواز و از نامداران سرى
که گردد سراسر بگرد سپاه
همى بر خروشد ببى راه و راه
بگوید که بر کوى در شهر جز
گر از گوهر و زرّ و دیبا و خز
چنین تا بخاشاک ناچیز پست
بیازد کسى ناسزاوار دست
بر اسپش نشانم ز پس کرده روى
از ایدر کشان با دو پر خاشجوى
دو پایش ببندند در زیر اسپ
فرستمش تا خان آذر گشسپ
نیایش کند پیش آتش بخاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بدان کس دهم چیز او را که چیز
ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشت زارى کند
ور آهنگ بر میوه دارى کند
ز زندان نیابد بسالى رها
سوار سرافراز گر بىبها
همان رنج ما بس گزیدست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر
برفتند بازار گانان شهر
ز جزّ و ز برقوه مردم دو بهر
بیابان چو بازار چین شد ز بار
بران سو که بد لشکر شهریار