بهرام گور
نوشتن بهرام گور نامه به نزدیک شنگل- شاه هند
وزیر خردمند بر پاى خاست
چنین گفت کاى خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بىبیم گشت
وزین مرزها رنج و سختى گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پر آشوب دارد زمین
بایران همى دست یازد ببد
بدین داستان کار سازى سزد
وزیر خردمند بر پاى خاست
چنین گفت کاى خسرو داد و راست
جهان از بداندیش بىبیم گشت
وزین مرزها رنج و سختى گذشت
مگر نامور شنگل از هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پر آشوب دارد زمین
بایران همى دست یازد ببد
بدین داستان کار سازى سزد
تو شاهى و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند
بر اندیش و تدبیر آن باز جوى
نباید که ناخوبى آید بروى
چو بشنید شاه آن پر اندیشه شد
جهان پیش او چون یکى بیشه شد
چنین گفت کاین کار من در نهان
بسازم نگویم بکس در جهان
بتنها ببینم سپاه ورا
همان رسم شاه و گاه ورا
شوم پیش او چون فرستادگان
نگویم بایران بآزادگان
بشد پاک دستور او با دبیر
جزو هر کسى آنک بد ناگزیر
بگفتند هر گونه از بیش و کم
ببردند قرطاس و مشک و قلم
یکى نامه بنوشت پر پند و راى
پر از دانش و آفرین خداى
سر نامه کرد از نخست آفرین
ز یزدان بر آن کس که جست آفرین
خداوند هست و خداوند نیست
همه چیز جفتست و ایزد یکیست
ز چیزى کجا او دهد بنده را
پرستنده و تاج دارنده را
فزون از خرد نیست اندر جهان
فروزنده کهتران و مهان
هر انکس که او شاد شد از خرد
جهان را بکردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر ک نیکى گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسى در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همه ساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
بچشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
تو اندازه خود ندانى همى
روان را بخون در نشانى همى
اگر تاج دار زمانه منم
بخوبى و زشتى بهانه منم
تو شاهى کنى کى بود راستى
پدید آید از هر سوى کاستى
نه آیین شاهان بود تاختن
چنین با بداندیشگان ساختن
نیاى تو ما را پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود
کس از ما نبودند همداستان
که دیر آمدى باژ هندوستان
نگه کن کنون روز خاقان چین
که از چین بیامد بایران زمین
بتاراج داد آنک آورده بود
بپیچید زان بد که خود کرده بود
چنین هم همى بینم آیین تو
همان بخشش و فرّه دین تو
مرا ساز جنگست و هم خواسته
همان لشکر یکدل آراسته
ترا با دلیران من پاى نیست
بهند اندرون لشکر آراى نیست
تو اندر گمانى ز نیروى خویش
همى پیش دریا برى جوى خویش
فرستادم اینک فرستادهیى
سخنگوى و با دانش آزادهیى
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
ببى دانشى سخت کن تنگ را
ز ما باد بر جان آن کس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
چو خط از نسیم هوا گشت خشک
نوشتند و بر وى پراگند مشک
بعنوانش بر نام بهرام کرد
که دادش سر هر بدى رام کرد
که تاج کیان یافت از یزدگرد
بخرداد ماه اندرون روز ارد
سپهدار مرز و نگهدار بوم
ستاننده باژ سقلاب و روم
بنزدیک شنگل نگهبان هند
ز دریاى قنّوج تا مرز سند