بهرام گور

ویران کردن موبد بهرام گور ده را و باز آباد کردنش

بیامد سوم روز شبگیر شاه

سوى دشت نخچیر گه با سپاه‏

بدست چپش هرمز کدخداى

سوى راستش موبد پاک راى‏

برو داستانها همى خواندند

ز جمّ و فریدون سخن راندند

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

همى تا بسر برد روز دراز

چو خورشید تابان بگنبد رسید

بجایى پى گور و آهو ندید

چو خورشید تابان درم ساز گشت

ز نخچیر گه تنگ دل بازگشت‏

بیامد سوم روز شبگیر شاه

سوى دشت نخچیر گه با سپاه‏

بدست چپش هرمز کدخداى

سوى راستش موبد پاک راى‏

برو داستانها همى خواندند

ز جمّ و فریدون سخن راندند

سگ و یوز در پیش و شاهین و باز

همى تا بسر برد روز دراز

چو خورشید تابان بگنبد رسید

بجایى پى گور و آهو ندید

چو خورشید تابان درم ساز گشت

ز نخچیر گه تنگ دل بازگشت‏

بپیش اندر آمد یکى سبز جاى

بسى اندرو مردم و چارپاى‏

ازان ده فراوان براه آمدند

نظاره بپیش سپاه آمدند

جهاندار پر خشم و پر تاب بود

همى خواست کاید بدان ده فرود

نکردند زیشان کسى آفرین

تو گفتى ببست آن خران را زمین‏

از ان مردمان تنگ دل گشت شاه

بخوبى نکرد اندر ایشان نگاه‏

بموبد چنین گفت کاین سبز جاى

پر از خانه و مردم و چارپاى‏

کنام دد و دام و نخچیر باد

بجوى اندرون آب چون قیر باد

بدانست موبد که فرمان شاه

چه بود اندران سوى ده شد ز راه‏

بدیشان چنین گفت کاین سبز جاى

پر از خانه و مردم و چارپاى‏

خوش آمد شهنشاه بهرام را

یکى تازه کرد اندرین کام را

دگر گفت موبد بدان مردمان

که جاوید دارید دل شادمان‏

شما را همه یک سره کرد مه

بدان تا کند شهره این خوب ده‏

بدین ده زن و کودکان مهترند

کسى را نباید که فرمان برند

بدین ده چه مزدور و چه کدخداى

بیک راه باید که دارند جاى‏

زن و کودک و مرد جمله مهید

یکایک همه کدخداى دهید

خروشى برآمد ز پر مایه ده

ز شادى که گشتند همواره مه‏

زن و مرد ازان پس یکى شد براى

پرستار و مزدور با کدخداى‏

چو ناباک شد مرد برنا بده

بریدند ناگه سر مرد مه‏

همه یک بدیگر بر آمیختند

بهر جاى بى‏راه خون ریختند

چو برخاست زان روستا رستخیز

گرفتند ناگاه ازان ده گریز

بماندند پیران ابى پاى و پر

بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده بویرانى آورد روى

درختان شده خشک و بى‏آب جوى‏

شده دشت ویران و ویران سراى

رمیده ازو مردم و چارپاى‏

چو یک سال بگذشت و آمد بهار

بران ره بنخچیر شد شهریار

بران جاى آباد خرّم رسید

نگه کرد و بر جاى بر ده ندید

درختان همه خشک و ویران سراى

همه مرز بى‏مردم و چارپاى‏

دل شاه بهرام ناشاد گشت

ز یزدان بترسید و پر داد گشت‏

بموبد چنین گفت کاى روز به

دریغست ویران چنین خوب ده‏

برو تیز و آباد گردان بگنج

چنان کن کزین پس نبینند رنج‏

ز پیش شهنشاه موبد برفت

از انجا بویران خرامید تفت‏

ز بر زن همى سوى برزن شتافت

بفرجام بیکار پیرى بیافت‏

فرود آمد از باره بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش‏

بدو گفت کاى خواجه سالخورد

چنین جاى آباد ویران که کرد

چنین داد پاسخ که یک روزگار

گذر کرد بر بوم ما شهریار

بیامد یکى بى‏خرد موبدى

ازان نامداران بى‏بر بدى‏

بما گفت یک سر همه مهترید

نگر تا کسى را بکس نشمرید

بگفت این و این ده پر آشوب گشت

پر از غارت و کشتن و چوب گشت‏

که یزدان ورا یار باندازه باد

غم و مرگ و سختى برو تازه باد

همه کار این جا پر از تیرگیست

چنان شد که بر ما بباید گریست‏

ازین گفته پر درد شد روز به

بپرسید و گفت از شما کیست مه‏

چنین داد پاسخ که مهتر بود

بجایى که تخم گیا بر بود

بدو روز به گفت مهتر تو باش

بدین جاى ویران بسر بر تو باش‏

ز گنج جهاندار دینار خواه

هم از تخم و گاو و خر و بار خواه‏

بکش هرک بیکار بینى بده

همه کهترانند یک سر تو مه‏

بدان موبد پیش نفرین مکن

نه بر آرزو راند او این سخن‏

اگر یار خواهى ز درگاه شاه

فرستمت چندانک خواهى بخواه‏

چو بشنید پیر این سخن شاد شد

از اندوه دیرینه آزاد شد

هم انگه سوى خانه شد مرد پیر

بیاورد مردم سوى آبگیر

زمین را بآباد کردن گرفت

همه مرزها را سپردن گرفت‏

ز همسایگان گاو و خر خواستند

همه دشت یک سر بیاراستند

خود و مرز داران بکوشید سخت

بکشتند هر جاى چندى درخت‏

چو یک برزن نیک آباد شد

دل هر ک دید اندران شاد شد

ازان جاى هر کس که بگریختى

بمژگان همى خون فرو ریختى‏

چو آگاهى آمد ز آباد جاى

هم از رنج این پیر سر کدخداى‏

یکایک سوى ده نهادند روى

بهر برزن آباد کردند جوى‏

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند

یکایک برافزود بر کشتمند

درختى بهر جاى هر کس بکشت

شد آن جاى ویران چو خرّم بهشت‏

بسالى سدیگر بیاراست ده

بر آمد ز ورزش همه کام مه‏

چو آمد بهنگام خرّم بهار

سوى دشت نخچیر شد شهریار

ابا موبدش نام او روز به

چو هر دو رسیدند نزدیک ده‏

نگه کرد فرخنده بهرام گور

جهان دید پر کشتمند و ستور

بر آورده زو کاخهاى بلند

همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوى

همه ده پر از مردم خوب روى‏

پراگنده بر کوه و دشتش بره

بهشتى شده بوم او یک سره‏

بموبد چنین گفت کاى روز به

چه کردى که ویران بد این خوب ده‏

پراگنده زو مردم و چار پاى

چه دادى که آباد کردند جاى‏

بدو گفت موبد که از یک سخن

بپاى آمد این شارستان کهن‏

همان از یک اندیشه آباد شد

دل شاه ایران ازین شاد شد

مرا شاه فرمود کاین سبز جاى

بدینار گنج اندر آور بپاى‏

بترسیدم از کردگار جهان

نکوهیدن از کهتران و مهان‏

بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد

ز هر دو بر آورد ناگاه گرد

همان چون بیک شهر دو کدخداى

بود بوم ایشان نماند بجاى‏

برفتم بگفتم بپیران ده

که اى مهتران بر شما نیست مه‏

زنان کدخدایند و کودک همان

پرستار و مزدورتان این زمان‏

چو مهتر شدند آنک بودند که

بخاک اندر آمد سر مرد مه‏

بگفتار ویران شد این پاک جاى

نکوهش ز من دور و ترس از خداى‏

ازان پس بریشان ببخشود شاه

برفتم نمودم دگرگونه راه‏

یکى با خرد پیر کردم بپاى

سخن‏گوى و با دانش و رهنماى‏

بکوشید و ویرانى آباد کرد

دل زیر دستان بدان شاد کرد

چو مهتر یکى گشت شد راى راست

بیفزود خوبى و کژّى بکاست‏

نهانى بدیشان نمودم بدى

و زان پس گشادم در ایزدى‏

سخن بهتر از گوهر نامدار

چو بر جایگه بر برندش بکار

خرد شاه باید زبان پهلوان

چو خواهى که بى‏رنج ماند روان‏

دل شاه تا جاودان شاد باد

ز کژّى و ویرانى آباد باد

چو بشنید شاه این سخن گفت زه

سزاوار تاجى تو اى روز به‏

ببخشید یک بدره دینار زرد

بران پر هنر مرد بیننده مرد

ورا خلعت خسروى ساختند

سرش را بابر اندر افراختند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن