بلاش

نامه نوشتن سوفراى به خوشنواز

بد آنگه که پیروز شد سوى جنگ

یکى پهلوان جست با راى و سنگ‏

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نیکخواه‏

بدان کار شایسته بد سوفزاى

یکى نامور بود پاکیزه راى‏

جهان دیده از شهر شیراز بود

سپهبد دل و گردن افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنین و کابلستان‏

چو آگاهى آمد سوى سوفزاى

ز پیروز بى‏رأى و بى‏رهنماى‏

بد آنگه که پیروز شد سوى جنگ

یکى پهلوان جست با راى و سنگ‏

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نیکخواه‏

بدان کار شایسته بد سوفزاى

یکى نامور بود پاکیزه راى‏

جهان دیده از شهر شیراز بود

سپهبد دل و گردن افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنین و کابلستان‏

چو آگاهى آمد سوى سوفزاى

ز پیروز بى‏رأى و بى‏رهنماى‏

ز مژگان سرشکش برخ بر چکید

همه جامه پهلوى بر درید

ز سر برگرفتند گردان کلاه

بماتم نشستند با سوگ شاه‏

همى گفت بر کینه شهریار

بلاش جوان چون بود خواستار

بدانست کان کار بى‏سود شد

سر تاج شاهى پر از دود شد

سپاه پراگنده را گرد کرد

بزد کوس و ز دشت برخاست گرد

فراز آمدش تیغ زن صد هزار

همه جنگجوى از در کارزار

درم داد و آن لشکر آباد کرد

دل مردم کینه‏ور شاد کرد

فرستاده‏اى خواند شیرین زبان

خردمند و بیدار و روشن روان‏

یکى نامه بنوشت پر داغ و درد

دو دیده پر از آب و رخسار زرد

بنامه درون پندها یاد داد

ز جمشید و کى‏خسرو کى‏قباد

و زان پس فرستاد نزد بلاش

که شاها تو از مرگ غمگین مباش‏

که این مرگ هر کس بخواهد چشید

شکیبایى و نام باید گزید

ز باد آمده باز گردد بدم

یکى داد خواندش و دیگر ستم‏

کنون من بدستورى شهریار

بسیجم برین گونه بر کارزار

کزین کینه و خون پیروز شاه

بنالد ز چرخ روان هور و ماه‏

فرستاده زین روى برداشت پاى

و زان سوى گریان بشد باز جاى‏

بیاراست لشکر چو پرّ تذرو

بیامد ز زاولستان سوى مرو

یکى مرد بگزید بیدار دل

که آهسته دارد بگفتار دل‏

نویسنده نامه را گفت خیز

که آمد سر خامه را رستخیز

یکى نامه بنویس زى خوشنواز

که اى بى‏خرد روبه دیو ساز

گنهکار کردى بیزدان تنت

شود مویه گر بر تو پیراهنت‏

بشاه آنک تو کردى اى بى‏وفا

ببینى کنون زور تیغ جفا

بکشتى شهنشاه را بى‏گناه

نبیره جهاندار بهرام شاه‏

یکى کین نو ساختى در جهان

که آن کینه هرگز نگردد نهان‏

چرا پیش او چون یکى چابلوس

نرفتى چو برخاست آواى کوس‏

نیاى تو زین خاندان زنده بود

پدر پیش بهرام پاینده بود

من اینک بمرو آمدم کینه خواه

نماند بهیتالیان تاج و گاه‏

اسیران و آن خواسته هرچ هست

که از رزمگه آمدستت بدست‏

همه باز خواهم بشمشیر کین

بمرو آورم خاک توران زمین‏

نمانم جهان را بفرزند تو

نه بر دوده و خویش و پیوند تو

بفرمان یزدان ببرّم سرت

ز خون همچو دریا کنم کشورت‏

نه کین باشد این چند گویم دراز

که از کین پیروز با خوشنواز

شود زیر خاک پى من تباه

بیزدان روانش بود دادخواه‏

فرستاده با نامه سوفزاى

بیامد چو شیرِ دلاور ز جاى‏

چو آشفته آمد بر خوشنواز

بشد پیش تخت و ببردش نماز

بدو داد پس نامه سوفزاى

همى بود یک چند پیشش بپاى‏

نویسنده نامه را داد و گفت

که پنهان بگوى آنچ نرمست و زفت‏

بمهتر چنین گفت مرد دبیر

که این نامه پر گرز و تیغست و تیر

شکسته شد آن مرد جنگ آزماى

ازان پر سخن نامه سوفزاى‏

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت‏

نخستین چنین گفت کز کردگار

بترسیم و ز گردش روزگار

که هر کس که بودست یزدان پرست

نیاورد در عهد شاهان شکست‏

فرستادمش نامه پندمند

دگر عهد آن شهریار بلند

برو خوار بود آنچ گفتم سخن

هم اندیشه روزگار کهن‏

چو او کینه ور گشت و من چاره جوى

سپه را چو روى اندر آمد بروى‏

بپیروز بر اختر آشفته شد

نه بر کام من شاه تو کشته شد

چو بشکست پیمان شاهان داد

نبود از جوانیش یک روز شاد

نیامد پسند جهان آفرین

تو گویى که بگرفت پایش زمین‏

هر آن کس که عهد نیا بشکند

سر راستى را بپاى افگند

چو پیروز باشد بدشت نبرد

شکسته بکنده درون پر ز گرد

گر آیى تو ایدر هم آراستست

نه جنگ و نه جنگ آوران کاستست‏

فرستاده با نامه تازان ز جاى

بیک هفته آمد سوى سوفزاى‏

چو بر خواند آن نامه را پهلوان

بدشنام بگشاد گویا زبان‏

ز میدان خروشیدن گاو دم

شنیدند و آواى رویینه خم‏

بکشمیهن آورد چندان سپاه

که بر چرخ خورشید گم کرد راه‏

برین همنشان روز بگذاشتند

همى راه را خانه پنداشتند

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *