قباد
بند کردن ایرانیان، قباد را و بر تخت نشاندن جاماسب برادرش را
چو آگاهى آمد بایرانیان
که آن پیل تن را سر آمد زمان
خروشى بر آمد ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همى مویه کرد
بر آشفت ایران و برخاست گرد
همى هر کسى کرد ساز نبرد
همى گفت هر کس که تخت قباد
اگر سو فزا شد بایران مباد
سپاهى و شهرى همه شد یکى
نبردند نام قباد اندکى
برفتند یک سر بایوان شاه
ز بدگوى پر درد و فریاد خواه
چو آگاهى آمد بایرانیان
که آن پیل تن را سر آمد زمان
خروشى بر آمد ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همى مویه کرد
بر آشفت ایران و برخاست گرد
همى هر کسى کرد ساز نبرد
همى گفت هر کس که تخت قباد
اگر سو فزا شد بایران مباد
سپاهى و شهرى همه شد یکى
نبردند نام قباد اندکى
برفتند یک سر بایوان شاه
ز بدگوى پر درد و فریاد خواه
کسى را که بر شاه بدگوى بود
بداندیش او و بلاجوى بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندى نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز
قبادش همى پروریدى بناز
ورا برگزیدند و بنشاندند
بشاهى برو آفرین خواندند
بآهن ببستند پاى قباد
ز فرّ و نژادش نکردند یاد
چنینست رسم سراى کهن
سرش هیچ پیدا نبینى ز بن
یکى پور بد سو فزا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین
جوانى بىآزار و زر مهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بد راى بدخواه را
که آن مهربان کینه سوفزاى
بخواهد بدرد از جهان کدخداى
بىآزار زر مهر یزدان پرست
نسودى ببد با جهاندار دست
پرستش همى کرد پیش قباد
و زان بد نکرد ایچ بر شاه یاد
جهاندار زو ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمى بر گرفت
همى کرد پوزش که بدخواه من
پر آشوب کرد اختر و ماه من
گر ایدونک یابم رهایى ز بند
ترا باشد از هر بدى سودمند
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن بدیدار تو
بدو گفت زرمهر کاى شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
ترا من بسان یکى بندهام
بپیش تو اندر پرستندهام
چو گویى بسوگند پیمان کنم
که هرگز وفاى تو را نشکنم