یزدگرد سوم

جنگ بیژن با ماهوى و کشته شدن ماهوى

چو بیژن سپه را همه راست کرد

بایرانیان بر کمین خواست کرد

بدانست ماهوى و از قلبگاه

خروشان برفت از میان سپاه‏

نگه کرد بیژن درفشش بدید

بدانست کو جَست خواهد گزید

ببرسام فرمود کز قلبگاه

بیک سو گذار آنک دارى سپاه‏

نباید که ماهوى سورى ز جنگ

بترسد بجیحون کشد بى‏درنگ‏

بتیزى ازو چشم خود بر مدار

که با او دگرگونه سازیم کار

چو بیژن سپه را همه راست کرد

بایرانیان بر کمین خواست کرد

بدانست ماهوى و از قلبگاه

خروشان برفت از میان سپاه‏

نگه کرد بیژن درفشش بدید

بدانست کو جَست خواهد گزید

ببرسام فرمود کز قلبگاه

بیک سو گذار آنک دارى سپاه‏

نباید که ماهوى سورى ز جنگ

بترسد بجیحون کشد بى‏درنگ‏

بتیزى ازو چشم خود بر مدار

که با او دگرگونه سازیم کار

چو برسام چینى درفشش بدید

سپه را ز لشکر بیک سو کشید

همى تاخت تا پیش ریگ فرب

پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب‏

مر او را بریگ فرب در بیافت

رکابش گران کرد و اندر شتافت‏

چو نزدیک ماهو برابر ببود

نزد خنجر او را دلیرى نمود

کمر بند بگرفت و او را ز زین

بر آورد و آسان بزد بر زمین‏

فرود آمد و دست او را ببست

بپیش اندر افگند و خود بر نشست‏

همانگه رسیدند یاران اوى

همه دشت ازو شد پر از گفت و گوى‏

ببرسام گفتند کاین را مبر

بباید زدن گردنش را تبر

چنین داد پاسخ که این راه نیست

نه زین تاختن بیژن آگاه نیست‏

همانگه ببیژن رسید آگهى

که آمد بدست آن نهانى رهى‏

جهانجوى ماهوى شوریده‏هش

پر آزار و بى‏دین خداوند کش‏

چو بشنید بیژن از ان شاد شد

ببالید و ز اندیشه آزاد شد

شراعى زدند از بر ریگ نرم

همى رفت ماهوى چون باد گرم‏

گنهکار چون روى بیژن بدید

خرد شد ز مغز سرش ناپدید

شد از بیم همچون تن بى‏روان

بسر بر پراگند ریگ روان‏

بدو گفت بیژن که اى بد نژاد

که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتى آن دادگر شاه را

خداوند پیروزى و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

ز نوشین روان در جهان یادگار

چنین داد پاسخ که از بدکنش

نیاید مگر کشتن و سرزنش‏

بدین بد کنون گردن من بزن

بینداز در پیش این انجمن‏

بترسید کش پوست بیرون کشید

تنش را بدان کینه در خون کشد

نهانش بدانست مرد دلیر

بپاسخ زمانى همى بود دیر

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

که کین از دل خویش بیرون کنم‏

بدین مردى و دانش و راى و خوى

همى تاج و تخت آمدت آرزوى‏

بشمشیر دستش ببرید و گفت

که این دست را در بدى نیست جفت‏

چو دستش ببرید گفتا دو پا

ببرید تا ماند ایدر بجا

بفرمود تا گوش و بینیش پست

بریدند و خود بارگى برنشست‏

بفرمود کاین را برین ریگ گرم

بدارید تا خوابش آید ز شرم‏

منادیگرى گرد لشکر بگشت

بدرگاه هر خیمه‏اى برگذشت‏

که اى بندگان خداوند کُش

مشورید بیهوده هر جاى هش‏

چو ماهوى باد آنکه بر جان شاه

نبخشود هرگز مبیناد گاه‏

سه پور جوانش بلشکر بدند

همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جایگه آتشى بر فروخت

پدر را و هر سه پسر را بسوخت‏

از ان تخمه کس در زمانه نماند

و گر ماند هر کو بدیدش براند

بزرگان بران دوده نفرین کنند

سر از کشتن شاه پر کین کنند

که نفرین برو باد و هرگز مباد

که او را نه نفرین فرستد بداد

کنون زین سپس دور عمّر بود

چو دین آورد تخت منبر بود

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *