دسته‌ها
تولد و کودکی کورش هخامنشی روایت هرودتوس کورش

کودکی کورش

دختر زاده  ایشتوویگو در دهکده ای کوچک ، دور از پدر و مادر اصلی اش بزرگ شد و مانند شبان زاده ای پرورش یافت و به ده سالگی رسید . روزی که در کوچه دهکده با همسالان خود بازی میکرد از سوی کودکان دیگر به شاهی برگزیده گشت وی با شایستگی و برازندگی فراوان با انجام وظایف پادشاهی پرداخت و هریک از کودکان را مقامی داد و بکاری گماشت ، یکی را پایه چشم شاه داد و دیگری را مقام پیک شاهی بخشید و گروهی را به ساختن خانه و به کارهای دیگر واداشت یکی از کودکان که پسربزرگزاده ای مادی به نام اَرتَمبریس بود از پذیرفتن فرمان شبان زاده سرپیچید . به فرمنا وی کودک والاتبار ولی نا فرمان را گرفتند و تازیانه زدند . او هم نالان و مویان پدرش را از آنچه رفته بود آگاه ساخت . جهان پیش چشم ارتمبریس تیره گشت و براید داد خواهی نزد ایشتوویگو شتافت

پادشاه ماد شبانزاده را فرا خواند و پر خاش کنان از او پرسید چگونه دل آن را داشته ای که یکی از نژادگان را تازیانه زنی ، کودک از فرمانروای ماد و شکوه دربار او نهراسید و بی باکانه پاسخ داد

شاهها من ان کردم مه در خور وی بود کودکان همداستان شدند و مرا در بازی به شاهی برداشتند و همه به فرمانهایم گردن نهادند بجزوی که خیره سری و نافرمانی کرد . این بود که او را بسزایش رساندم اگر آنچه کرده ام ناروا بوده ایت اینک برای دیدن سزای خود آماده ام

استواگس خیره خیره بر کودک می نگریست و همانندی فراوان میان شکل وا و سیمای خودش می یافت از پاسخ شبانزاده نیز یک گونه آزادگی و مهتری آشکار بود از اینها گذشته می اندیشید که این کودک میبایست در همان روزگاری به دنیا آمده باشد که نوه خود او به چنگال درندگان سپرده شده بود پس گمانی در دلش راه یافت که نکند این شبانزاده همان پسر ماندانه باشد و خواست که در این باره هر چه هست از پرده بیرون کشد بنابراین ارتمبریس را با نوید آن که کینش را باز خواهد جست از درگاه روانه کرد ، سپس پسرک را به تنهایی نزد خود خواند و از نام و نژادش پرسید . وی پاسخ داد که پدر و مادرش زنده اند و در فلان جا زندگی می کنند .

پادشاه ماد چوپان را بخواست و تهدید کرد .. وی نیز بناچار پرده ار رازهای کهن برگرفت و آنچه رفته بود باز گفت . استواگس در پی هارپاگوس فرستاد و چون آمد ار وا پرسید که با کودک ماندانه چه کرده است . وی چون شبان را نزد پادشاه دید دانست که راز از پرده بیرون افتاده است گفت

چون نمیخواستم به خون نوه خداوند و پسر شاهدخت ماندانه دست بیالایم و نا فرمانی نیز نمی توانستم کرد این مرد را گماشتم تا آنچه را که فرمان بود انجام دهد . کسانم رفتند و دیدند و باز آمده گواهی دادند که کودک به چنگال درندگان افتاده بود و مرده . پس دستور دادم به خاکش بسپارند . چنین بود داستان آن نوزاد

آستواگس از اینکه هارپاگس از دستورش سرپیچیده بود در خم شد لیکن در آن دم تلخی و تندی ننمود و بر آن شد که هارپاگوس را به هنگام خود سخت گوشمالی دهد . پس داستان زنده ماندن فرزند ماندانه را برایش بازگفت و افزود که این خواست سرنوشت می بوده است و بر رفته ها دریغ نباید خورد . ایدون به سرای خود رو و پسرت را برای همدمی این کودک به در گاه فرست و خود نیز برای شام به میهمانی ما آی هارپاگوس شادمان گشت و پادشاه را نماز برد و به خانه خود شتافت و یگانه پسرش را که سیزده سال داشت به دربار فرستاد و خود نیز شبانگاه به میهمانی پادشاه رفت

 

.

دسته‌ها
تولد و کودکی کورش هخامنشی روایت هرودتوس کورش

زایش کورش

زایش و خردسالی کورش به چند گونه روایت شده است . و از میان انها ، کهنه تر از همه ، روایت هردتوس میباشد :

 

آستواگش – ایشتوویگو – پسر کیاکسار – هوخشتره – ، که پس از پدر به تخت پادشاهی ماد نشست . شبی در خواب دید که از دخترش ماندانه چندان آب برفت که پایتخت ماد و سراسر آسیا را فرا گرفت وی مغانی را که از هنر خوابگذاری بر خوردار بود . فرا خواند و انچه دیه بود با ایشان در میان گذاشت. مغان خوابش را گزارشی کردند که سخت مایه بیمش شد و ترسید که هرگاه دخترش را به یکی از بزرگزادگان ماد دهد خوابش درست از آب در آید. این بود که او را به کمبوجیه  پارسی که ازاده نژادی نرمخوی بود و دست نشانده مادها به شمار میرفت ، داد

بدینگونه کمبوجیه با ماندانه زناشویی کرد و او را برداشته به زادگاه خود برد . سال دگر باز خسرو ماد در خواب دید که از شکم دخترش تاکی روئید که سایه اش سرتاسر آسیا را فرا پوشاند. مغان آن را چنین گزارش کردند که نوه آستواگس جای او را خواهد گرفت و بر همه آسیا فرمانروائی خواهد یافت . تاجدار ماد هراسان گشتو در پی دخترش که در ـن هنگام آبستن بود و پای به ماه داشت ، فرستاد و بر آن شد که چون نوه اش به جهان آمد نابودش کند و بلا از خود بگرداند از اینروی هنگامیکه ماندانه به نزد وی رسید نگهبانی بر او گماشت و چون دخترزاده اش به جهان آمد او را به یکی از خویشاوندان بسیار وفادار خود هارپاگوس نام سپرد و چنین گفت

این نوزاد را که از ماندانه آمده است بگیر و به خانه خود برو و جانش را بستان و آنگاه به هر گونه که بخواهی به خاک بسپار . مبادا این فرمان را پشت گوش اندازی ، یا نا سپاسی و نا فرمانی کنی که روزگارت تباه خواهد شد

هارپاگوس بدین گونه پاسخ داد :

شاها تاکنون کاری که آن خداوند را نا خوشایند افتد از بنده سر نزده است و امیدم چنانست که در آینده نیز هیچ نافرمانی و گناهی نرود . ایدون هر چه فرمان باشد آن کنم

چون هارپاگوس این بگفت ، نوزاد را که در کفن پیچیده بودند بر گرفت و اشک ریزان به سرای خود شتافت و آنچه رفته بود با همسرش باز گفت زنش پرسید : بازگوکه اینک چه خواهی کرد  پاسخ داد نه آن کنم که آستواگس فرموده است  … نخست آنکه این کودک از گوشت و خون من می باشد دگر انکه پادشاه سالخورده است و پسری هم ندارد که جانشین او شود و اگر تخت و تاج به ماندانه برسد من به سرنوشت شومی دچار خواهم گشت .برای بر باد نرفتن سرم این نوزاد باید تباه شود ، لیکن نه بر دست من بلکه بر دست یکی از کسان خود پادشاه ماد

هارپاگوس یکی از شبانان شاه را که میثریداتس – میثرداته ، مهرداد – نام داشت فرا خواند و بدو گفت آستواگس فرمود که این نوزاد را باید برگیری و به کوه ها برده و به چنگال درندگان بسپاری ، هر گاه از این فرمان سر به پیچی به درد ناکترین شکنجه ها کشته خواهی شد . این چوپان یکی از کنیزان شاه سپَکُ  نام ، را به زنی داشت واژه سپک در زبان مادی معنی سگ ماده میدهد

چون میثریداته با کودکی خوبچهر به خانه آمد و داستان را باز گفت ، سپک که همان روز کودکی مرد زاییده بود از شوهر درخواست کرد تا نوزاد مرده را به جای پسر ماندانه به چنگال درندگان رها کند و شاهزاده را در خانه خود بپروراند شبان بپذیرفت پس کودک خود را به درندگان سپرد و چون سه روز برفت یکی را نزد هارپاگوس گسیل کرد و پیام داد که کسی را بفرستد تا استخوان های کودک بنگرد و دل از اندیش های بیمناک آسوده دارد . هارپاگوس تنی چند از درگاهیانش را برای اینکار روانه کرد و بدانان فرمود آنچه را که از کودک مانده بود به خاک سپارند و آنان چنان کردند . بدینسان بود که پسر ماندانه در خانه چوپان شاه پرورش یافت ولی در آن هنگام کورش خوانده نمی شد و نام دیگری داشت

 .

.