انوشیروان
نامه نوشتن نوشینروان به کارداران خویش
یکى نامه فرمود بر پهلوى
پسند آیدت چون ز من بشنوى
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسرى یزدان پرست
ببهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگى بسر بر نهاد
سوى کارداران باژ و خراج
پرستنده شایسته فرّ و تاج
بىاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
یکى نامه فرمود بر پهلوى
پسند آیدت چون ز من بشنوى
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسرى یزدان پرست
ببهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگى بسر بر نهاد
سوى کارداران باژ و خراج
پرستنده شایسته فرّ و تاج
بىاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینا دل آن را شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بىنیاز
بنزدیک او آشکار ست راز
کسى را کجا سرفرازى دهد
نخستین ورا بىنیازى دهد
مرا داد فرمود و خود داورست
ز هر برترى جاودان برترست
بیزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسى را جز از بندگى کار نیست
ز مغز زمین تا بچرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پى مور بر خویشتن بر گواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستى
که دیو آورد کژّى و کاستى
اگر بهر من زین سراى سپنج
نبودى جز از باغ و ایوان و گنج
نجستى دل من بجز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روى بوم زمین سر بسر
ز خاور برو تا در باختر
بشاهى مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
و گر چین بکارى بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همى گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان و ز دین پرستان ما
بخشکى بخاک و بکشتى بر آب
برخشنده روز و بهنگام خواب
ز بازارگانان ترّ و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و بمهر
نتابد بریشان ز خمّ سپهر
برین گونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همى از پدر
بجز داد و خوبى نبد در جهان
یکى بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روى گیتى خراج
درخت گزیت از پى تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسى کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
بیزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافره کردگار
نباید که چشم بد آید بکار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
بهر چار ماهى یکى بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
بجایى که باشد زیان ملخ
و گر تفّ خورشید تابد بشخ
دگر تفّ باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد بنوروز نم
ز خشکى شود دشت و خرم دژم
مخواهید باژ اندران بوم و رست
که ابر بهاران بباران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینى که آن را خداوند نیست
بمرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایه شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بىنیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایه فرّ من
کسى را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایى که هست
اگر سرفرازست و گر زیر دست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدى
جهان پیش اسب سواران بدى
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونى گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهم بدینار کردن نگاه
شما را جهان باز جستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامى تر از جان بدخواه من
که جوید همى کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد بزر
نیابد بدین بارگه بر گذر
کسى را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیدار دل کارداران من
بدیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
ببیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفا پیشه مردم یکیست
هر آن کس که او راه یزدان بجست
بآب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندى بود
بر موبدان ارجمندى بود
بنزدیک یزدان ز تخمى که کشت
بیابد بپاداش خرم بهشت
که ما بىنیازیم ازین خواسته
که گردد بنفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بىگمان پرورش
پلنگى به از شهریارى چنین
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستى
چه کوبیم خیره در کاستى
نهانى بدو داد دادن بروى
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوى
بنزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان و ز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تار و پود
اگر دادگر باشدى شهریار
بماند بگیتى بسى پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کآباد دارد زمین