باب پنجم در باب تسلیم و رضا

شبی زیت فکرت همی سوختم

شبی زیت فکرت همی سوختم

چراغ بلاغت می افروختم

پراکنده گویی حدیثم شنید

جز احسنت گفتن طریقی ندید

هم از خبث نوعی در آن درج کرد

که ناچار فریاد خیزد ز درد

که فکرش بلیغ است و رایش بلند

ولی در ره زُهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران

که آن شیوه ختم است بر دیگران

نداند که ما را سر جنگ نیست

وگر نه مجال سخن تنگ نیست

توانم که تیغ زبان بر کشم

جهانی سخن را قلم در کشم

بیا تا در این شیوه چالش کنیم

سر خصم را سنگ، بالش کنیم

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *