باب اول در عدل و تدبیر و رای

یکی مُشتزن بخت روزی نداشت

یکی مُشتزن بخت روزی نداشت

نه اسباب شامش مهیّا نه چاشت

ز جور شکم گِل کشیدی به پشت

که روزی محال است خوردن به مشت

مدام از پریشانی روزگار

دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار

گهش جنگ با عالم خیره کش

گه از بخت شوریده، رویش ترش

گه از دیدن عیش شیرین خلق

فرو می شدی آب تلخش به حلق

گه از کار آشفته بگریستی

که کس دید از این تلخ تر زیستی؟

کسان شهد نوشند و مرغ و بره

مرا روی نان می نبیند تره

گر انصاف پرسی نه نیکوست این

برهنه من و گربه را پوستین

چه بودی که پایم در این کار گل

به گنجی فرو رفتی از کام دل!

مگر روزگاری هوس راندمی

ز خود گرد محنت بیفشاندمی

شنیدم که روزی زمین می شکافت

عظام زنخدان پوسیده یافت

به خاک اندرش عقد بگسیخته

گهرهای دندان فرو ریخته

دهان بی زبان پند می گفت و راز

که ای خواجه با بینوایی بساز

نه این است حال دهن زیر گل!

شکر خورده انگار یا خون دل

غم از گردش روزگاران مدار

که بی ما بگردد بسی روزگار

همان لحظه کاین خاطرش روی داد

غم از خاطرش رخت یک سو نهاد

که ای نفس بی رای و تدبیر و هُش

بکَش بار تیمار و خود را مکُش

اگر بنده ای بار بر سر برد

وگر سر به اوج فلک بر برد

در آن دم که حالش دگرگون شود

به مرگ از سرش هر دو بیرون شود

غم و شادمانی نماند ولیک

جزای عمل ماند و نام نیک

کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت

بده کز تو این ماند ای نیکبخت

مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم

که پیش از تو بوده است و بعد از تو هم

خداوند دولت غم دین خورد

که دنیا به هر حال می بگذرد

نخواهی که ملکت برآید بهم

غم ملک و دین خورد باید بهم

زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت

که سعدی درافشاند اگر زر نداشت

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *