باب هفتم در عالم تربیت

چنین گفت پیری پسندیده دوش

چنین گفت پیری پسندیده دوش

خوش آید سخنهای پیران به گوش

که در هند رفتم به کنجی فراز

چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز

تو گفتی که عفریت بلقیس بود

به زشتی نمودار ابلیس بود

در آغوش او دختری چون قمر

فرو بُرده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر کنار

که پنداری اللیل نَعشی النّهار

مرا امر معروف دامن گرفت

فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

سپید از سیه فرق کردم چو فجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

پری پیکر اندر من آویخت دست

که ای زرق سجاده ی زرق پوش

سیه کار دنیا خر دین فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود

بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من

که گرمش بدر کردی از کام من

تظلم برآورد و فریاد خواند

که شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر

که بستاندم داد از این مرد پیر؟

که شرمش نیاید ز پیری همی

زدن دست در ستر نا محرمی

همی کرد فریاد و دامن به چنگ

مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر

که از جامه بیرون روم همچو سیر

برون رفتم از جامه در دم چو سیر

که ترسیدم از زجر بُرنا و پیر

برهنه دوان رفتم از پیش زن

که در دست او جامه بهتر که من

پس از مدتی کرد بر من گذار

که می دانیم؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر

که گِرد فضولی نگردم دگر

کسی را نیاید چنین کار پیش

که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم

دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داریّ و هوش

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *