باب دهم در مناجات و ختم کتاب

مغی در به روی از جهان بسته بود

مغی در به روی از جهان بسته بود

بتی را به خدمت میان بسته بود

پس از چند سال آن نکوهیده کیش

قضا حالتی صعبش آورد پیش

به پای بت اندر به امید خیر

بغلطید بیچاره بر خاک دیر

که درمانده ام دست گیر ای صنم

به جان آمدم رحم کن بر تنم

بزارید در خدمتش بارها

که هیچش به سامان نشد کارها

بتی چون برآرد مهمات کس

که نتواند از خود براندن مگس؟

بر آشفت کای پای بند ضلال

به باطل پرستیدمت چند سال

مهمی که در پیش دارم برآر

وگرنه بخواهم ز پروردگار

هنوز آن مغ آلوده رویش به خاک

که کامش برآورد یزدان پاک

حقایق شناسی در این خیره شد

همه وقت صافی بر او تیره شد

که سرگشته ای دون آتش پرست

هنوزش سر از خمر بتخانه مست

دل از کفر و دست از خیانت نشست

خدایش بر آورد کامی که جست

فرو رفته خاطر در این مشکلش

که پیغامی آمد به گوش دلش

که پیش صنم پیر ناقص عقول

بسی گفت و قولش نیامد قبول

گر از درگه ما شود نیز رد

پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

دل اندر صمد باید ای دوست بست

که عاجزترند از صنم هرکه هست

محال است اگر سر بر این در نهی

که باز آیدت دست حاجت تهی

خدایا مقصر به کار آمدیم

تهیدست و امیدوار آمدیم

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *