باب دوم در احسان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

بتگ در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

بَره از پیش همچنان می دوید

که خود خورده بود از کف او خوید

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کُندست دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *