باب دوم در احسان

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

که فرزندگانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد

که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست

به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت

که درمنده ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *