باب دوم در احسان

یکی را پسر گم شد از راحله

یکی را پسر گم شد از راحله

شبانگه بگردید در قافله

ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت

به تاریکی آن روشنایی بیافت

چو آمد بر مردم کاروان

شنیدم که می گفت با ساروان

ندانی که چون راه بردم به دوست!

هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

از آن اهل دل در پی هرکسند

که باشد که روزی به مردی رسند

برند از برای دلی بارها

کشند از برای گلی خارها

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *